۱۳۸۸ دی ۸, سه‌شنبه

خدایـا سـلام/ ابراهیم رها

خدایا سلام، نوکرتم!
خدایا می شه لطف کنی از طریق یکی از ملائکت یا از طریق یکی از مقربین درگاهت به ما بگی چرا وضع ما اینطور شد؟ (ملائک مرتبط با عذاب و وحشت رو نگفتم. خودمون اینجا حسین شریعتمداری داریم!)
خدایا ما که گلدونا رو آب دادیم، سلام همسایه رو جواب دادیم، آخه چرا احمدی نژاد؟!
خداوندا، بارالها، من شخصا چند بار چهار سال اخیر زندگیم رو مرور کردم. البته معصیت زیاد داشتم اما نه به اندازه ای که عقوبتش دولت بعد از نهم باشه!
الهی من که اکثر روزها توی صندوق صدقات پول میندازم، راستش اینکه اغلب هم عمل نمیکنه، اما روزی که صادق محصولی برای وزارت رفاه انتخاب شد جدا حیرت کردم. خدا جان از شوخی و جوک گذشته اکه واقعا سیستم صدقه عمل نمیکنه، یا بده دیجیتالش کنن یا بگو همه این صندوق های عهد دقیانوس رو جمع کنن، پول ملت هدر نره.
خدای مهربان، این همه لطف، این همه کرم،این همه محبت،... ،به ما که رسید شایعه شد؟! یعنی جدا حق ما احمدی نژاده؟! باور کن امروز فرداست که مثل شخصیت سعید در فیلم «از کرخه تا راین» برم کنار یه رودی، کانالی، جوبی! داد بزنم خدایا چرا با ما؟ چرا اینجا، چرا حالا؟
خدایا میدونی یه گردان بره راهپیمایی 13 آبان، نفر برگرده یعنی چی؟ میدونی نفر بره کهریزک، میّت برگرده یعنی چی؟!
خدایا اگه چهار روز دیگه این طرح جر خوردگی اقتصادی (حذف یارانه ها) انجام شد، خودت جواب بنده هاتو میدی؟! خدا جان یه بار خیلی جدی با این رئیس دولت بعد از نهم برخورد کن. چه میدونم بگو بره با ولیش بیاد. ببین اصل داستان چیه آخر؟
خدایا دوستانه دارم بهت میگم تکلیف این رحیم مشایی رو هم تا دیر نشده مشخص کن. پس فردا اکه ادعا کرد خود توئِه، گله نکنی که ای بنده من چرا به من اطلاع ندادی. راستش اینجور که بوش میاد چند وقت دیگه از این ادعاها میکنه بعد جو میگیرتش، حکم میده نه کره زمین که مدیریت کل منظومه شمسی رو میسپره به احمدی نژاد! بعد تصور کن زندانی های سیاسی باید بیان جلوی دوربین، مسئولیت تحرکات کیهانی اطراف زحل رو به عهده بگیرن. یا سفینه میسازن برن توی پلوتون لباس شخصی پیاده کنن! یا پس فردا بچه های روزنامه نگار می گن ما توی بند ۲۰۹ اوین با موجوداتی که هشت تا چشم داشتن پنج تا کله، هم بند بودیم!
خدایا، خدای من، نمیگم دست ما رو بگیر که همیشه گرفتی، دست ما رو ول نکن. ما بشریم. ضعیفیم. تحمل نداریم، ما را به عقوبت احمدی نژاد میازما.
خدایا، بارالها، ای جبار منتقم، مگذار آه مظلومانه این ملت در اعلاء درجات عرش همین جوری گیج بزنه! خودت داد ما بستان.
خدایا حال من خوب نیست. حال این ملت خوب نیست. خودت برای ما دعا کن! یا رب العالمین

ابراهیم رها

۱۳۸۸ دی ۷, دوشنبه

L'affiche rouge - Leo Ferre

به تمام هم وطنانم
که در کنار پنجره تاریخ تنها نایستاده ایم


L'Affiche rouge


Vous n'avez réclamé la gloire ni les larmes
Ni l'orgue, ni la prière aux agonisants
Onze ans déjà, que cela passe vite onze ans
Vous vous étiez servi simplement de vos armes
La mort n'éblouit pas les yeux des partisans

Vous aviez vos portraits sur les murs de nos villes
Noirs de barbe et de nuit, hirsutes, menaçants
L'affiche qui semblait une tache de sang
Parce qu'à prononcer vos noms sont difficiles
Y cherchait un effet de peur sur les passants

Nul ne semblait vous voir Français de préférence
Les gens allaient sans yeux pour vous le jour durant
Mais à l'heure du couvre-feu des doigts errants
Avaient écrit sous vos photos " Morts pour la France"
Et les mornes matins en étaient différents

Tout avait la couleur uniforme du givre
À la fin février pour vos derniers moments
Et c'est alors que l'un de vous dit calmement
"Bonheur à tous, bonheur à ceux qui vont survivre
Je meurs sans haine en moi pour le peuple allemand"

"Adieu la peine et le plaisir. Adieu les roses
Adieu la vie. Adieu la lumière et le vent
Marie-toi, sois heureuse et pense à moi souvent
Toi qui vas demeurer dans la beauté des choses
Quand tout sera fini plus tard en Erevan"

"Un grand soleil d'hiver éclaire la colline
Que la nature est belle et que le coeur me fend
La justice viendra sur nos pas triomphants
Ma Mélinée, ô mon amour, mon orpheline
Et je te dis de vivre et d'avoir un enfant"

Ils étaient vingt et trois quand les fusils fleurirent
Vingt et trois qui donnaient le coeur avant le temps
Vingt et trois étrangers et nos frères pourtant
Vingt et trois amoureux de vivre à en mourir
Vingt et trois qui criaient "la France!" en s'abattant

The Red Poster

You demanded neither glory nor tears
Nor organ music, nor last rites
Eleven years already, how quickly eleven years go by
You made use simply of your weapons
Death does not dazzle the eyes of partisans

You had your pictures on the walls of our cities
Black with beard and night, hirsute, threatening
The poster, that seemed like a bloodstain
Using your names that are hard to pronounce
Sought to sow fear in the passers-by

No one seemed to see you French by choice
People went by all day without seeing you
But at curfew wandering fingers
Wrote under your photos "Fallen for France"
And it made the dismal mornings different

Everything had the unvarying colour of frost
In late February for your last moments
And that's when one of you said calmly
"Happiness to all, happiness to those who survive
I die with no hate in me for the German people

"Goodbye to pain, goodbye to pleasure. Farewell the roses
Farewell life, the light and the wind
Marry, be happy and think of me often
You who will remain in the beauty of things
When it's all over one day in Erevan

"A broad winter sun lights up the hill
How nature is beautiful and how my heart breaks
Justice will come on our triumphant footsteps
My Mélinée, o my love, my orphan girl
And I tell you to live and to have a child"

There were twenty-three of them when the guns flowered
Twenty-three who gave their hearts before it was time
Twenty-three foreigners and yet our brothers
Twenty-three in love with life to the point of losing it
Twenty-three who cried "France!" as they fell
شعر از لوییس آراگون

۱۳۸۸ آبان ۲۵, دوشنبه

"کوشیار پارسی: خوانش و نگاهی به شعر "تو


نام این شعر آیا به نیروی مقاوم در برابر واقعیت آشفته‌ی پیرامون اشاره دارد؟
.نظم دادن به شعر اندکی سنجش نیروی مقاوم در برابر تعادل است. انسجام ساختار این شعر جلب توجه می‌کند
پنج بند، هر کدام چند سطر و بند چهارم تنها یک سطر. سطر بندی هماهنگ با ریتم شعر. بند نخست آغاز می‌شود با ´جان جهان تویی´ پایان می‌گیرد با ´و آدمی سراپا گرمی است´. همین است. شاعر انگار می‌خواهد بگوید: این هم از این. زیاد نیست. در این تعادل، پیش‌تر نمی‌رویم. تعادل؟ ´بوسه‌ی از راه دور´ ´نقطه‌ی اتصال در میان باد و بوران´ در ´بیداد زمهریر´؟

بند دو بیان آرزوست. زیستن همراه ِ شاعر، در ´اندک زاویه´ در ´تمامی خیابان‌ها´. تعادل؟ چرخ می‌زنیم به سطر نخست ِ این بند: ´خوشا دیگر´. دعوت هم هست انگار، کنار ِ آرزو. یا که حسرت؟
به بند سوم ´شهر را با تو گام برمی‌دارم´. پس رضایت در کار است. می‌توان؟ پس این ´پروانه´ که به ´شانه‌ی چپ´ چسبیده، چرا باز می‌ماند از رفتن؟
بپذیریم که درون دایره به جست و جوی ساختاری هستیم که وجود ندارد؟ نه هنوز: ´تمام پنجره‌ها بوی تو را می‌دهند´ (بند چهارم و همین یک سطر). رسیده‌ایم به آغاز. درست مثل آن ´جان ِ جهان´ِ آشنا. رفته‌ایم به گذشته، که به اسطوره باوری بود هنوز. زمانی که آپولو بر ارابه‌ی خورشید می‌راند
.گیرم که شاعر نزدیک خانه مانده باشد، یا حتا در خانه
:حالا که اندکی به تردید رسیده‌ایم، بند پنجم می‌آید سراغ‌مان: 'تو' این‌جا شکل روشن‌تر می‌گیرد. از ´بانوی تمام ترانه‌ها´ می‌رسد 'به´گلبرگ روییده میان دشنه و دشنام´ و باز همان جان ِ جهان می‌ماند و بس: 'تو تنها تو

در بانو، اساس ِ همه چیزی دیده است شاعر. شادی دور نیست. در درون ما است. بانو ´مادر همه آواهای نازاییده´ است. راست همان که می‌گوید
این شعر، بازی با کلمات نیست، حقیقت در بر دارد. عشق است که به هستی معنا و ارزش می‌دهد
حالا می‌توان به هارمونی و تعادل بازگشت و شعر را دوباره خواند. مثل یک تک‌واژه‌ی جاری. نگاهی به درون ِ باغ، نه به درک که دانستن، از بیرون. نابی آوا زمانی بیش‌تر می‌نشیند که بلند بخوانی‌ش. تو تو تو تو انگار حروف بی‌آوای بی صدا هستند تا برسانندت به پرسشی که پاسخ را درون همین شعر می‌توان یافت

تو'ی عمل‌گرا در برابر ِ شاعر/خواننده‌ی انگارپرداز'

کوشیار پارسی

۱۳۸۸ آبان ۱۵, جمعه

گراناز موسوی

گراناز موسوی (۱۳۵۲-) شاعر معاصر ایرانی است. او به جز سرودن شعر به نوشتن نقد کتاب، فیلمسازی مستند و بازیگری نیز پرداخته است وی تحصیلات دانشگاهی خود را در رشته شیمی در دانشگاه الزهرا آغاز نمود که بعداً با مهاجرت به استرالیا آن را رها نمود و در رشته سینما در دانشگاه فلاین برز استرالیا تحصیل کرد. او از ۱۸ سالگی نوشتن نقد کتاب در مجله‌ها را آغاز کرد، به تدریس خصوصی ادبیات فارسی پرداخت و شعرهای خود را در نشریه‌ها منتشر کرد که موجب شهرتش شد گراناز در ۱۷ سالگی در فیلم «به خاطر همه‌چیز» به کارگردانی رجب محمدین (۱۳۶۹) بازی کرد. در سال‌های ۱۳۷۲ و ۱۳۸۰ نیز در فیلم‌های «جاده عشق» و «آب» از همین کارگردان به ایفای نقش پرداخت. وی در فیلم "لاك‌پشت‌ها هم پرواز می‌كنند" كه جوایز متعدد جهانی را برده است دستیار بهمن قبادی، كارگردان فیلم، بوده است. همچنین وی برنده جایزه بهترین فیلم‌نامه سال در استرالیا شده كه به عنوان جایزه به جشنواره كن اعزام شده است. جوایز: گراناز موسوی در سال ۱۳۸۰ برای کتاب "پابرهنه تا صبح" برنده جایزه شعر کارنامه شد

چند شعر از گراناز موسوی

(1
حتا تمام ابرهای جهان را به تن كنم
باز ردایی به دوشم می افكنند
تا برهنه نباشم
این جا نیمه ی تاریك ماه است
دستی كه سیلی می زند
نمی داند
گاهی ماهی تنگ
عاشق نهنگ می شود
بی هوده سرم داد می كشند
نمی دانند
دیگر ماهی شده ام
و رودخانه ات از من گذشته است
نمی خواهم بیابان های جهان را به تن كنم
و در سیاره ای كه هنوز رصد نكرده اند
نفس بكشم
حتا اگر باد را به انگشت نگاری ببرند
رد بوسه ات را پیدا نمی كنند
.
به كوچه باید رفت
گرچه ماشین ها از میان ما و آفتاب می گذرند
به كوچه باید رفت
این همه آسمان در پنجره جا نمی شود
.
می خواهم در جنوبی ترین جای روحت
آفتاب بگیرم
چراغ سقفی به درد شیطان هم نمی خورد
آن كه پرده را می كشد
نمی داند
همیشه صدای كسی كه آن سوی خط ایستاده
فردا می رسد
بگذار هر چه می خواهند
چفت در را بیندازند
امشب از نیمه ی تاریك ماه می آیم
وتمام پرده ها و رداها را
تكه تكه خواهم كرد
بگذار برای بادبادك و شب تاب هم
اتاقی حوالی جهنم اجاره كنند
من هم خواهم رفت
می خواهم پیراهنم را به آفتاب بدهم

(2
صبح
صورتم را از آینه كندم
رد سرمه
و آتشی بر لبان عاشق آینه جا ماند
در راه
كنار كوچه های معطل
ازبچه های بی توپ پرسیدم
چند شهریور میان ماست
می دانم
روزی دستان حاصلخیز تو می آید
و مثل گل كاری همین میدان می شوم
و دیگر هیچ
جز حرف های نیمه كاره ی باد
.
تا به اداره برسم
به مدرسه
به مغازه
به جایی كه هیچ كجا نیست
به خانه ای بی پلاك
هزار بار گم شدن را جیغ می كشم
تو این جا را نمی شناسی
كوچه سهم پسرهاست
سهم ما در ادامه ی صف های خستگی
كوچه را به انتها می رساند
به جایی كه كلاغ های حاشیه ی عصر
با تردید به شباهت دخترهای مدرسه
نگاه می كنند
.
خبر شدی ؟
ماهیان بی گذرنامه هم رفتند و دریایی شور به جا ماند
وآسمان كفاف این همه تنهایی را نمی دهد


(3
كیفم را بگردید چه فایده ؟
!ته جیبم آهی پنهان است كه مدام شنیده : ایست
.
!ولم كنید
اصلاً با بوته ی تمشك می خوابم و از رو نمی روم
چرا همیشه زنی را نشانه می گیرید
كه دل از دیوار می كند
قلبی به پیراهنش سنجاق می كند؟
در چمدانم چیزی نیست
جز گیسوانی كه گناهی نكرده اند
!ولم كنید
خواب دیده ام این دل را از خدا بلندكرده ام كه به فردا نمی رسم
خواب دیده ام آن جا كه می روم
كفش هایم به جمعه می چسبد
نكند تمام زمین خدا سرطان خون دارد ؟
:قاصدكی را فال می گیرم و رها می كنم به ماه
برگرد جمعه ی روزهای بچگی
برگرد با همان پسرك كه بادبادك روییده بود از دستش
و من با تمام ده انگشتی كه بلد بودم
عاشقش بودم
چرا همیشه زنی را نشانه می گیرید
كه قلبی به پیراهنش سنجاق كرده است ؟
.
این جا همیشه پرواز معطل است
در تیر و كمان كوچه های جنگ
یا دامن گلدار تناب رخت
به هر حال شب پره ها پیر می شوند
!دست كم عكس كودكی ام را پس بدهید
غریب تر از بادبادكی كه در گنجه ماند
مهر می خورم و دلم برای خانه تنگ می شود
آنتن آسمان را نشانه می رود اما
بربند رخت پیراهنم خدا را بغل گرفته است

(4
حالا ماییم و آتشی که هر سال
با تولّدمان
هر سور چهارشنبه
با لنگه‌ای پوتین
و هر شب
با قطره‌ای چند
خاموش میشود

(5
من

نه آدمم نه گنجشک
اتفاقی کوچکم
هر بار می‌افتم
دو تکه می‌شوم
نیمی را باد می‌برد
نیمی را مردی که نمی‌شناسم

(6
وقتی کمی دورتر
تمامی جهان این است
که حوا به آدم سیب می دهد
همین نزدیکی
هنوز تمامی گناه این است
که در آغوش تو آرام بگیرم
وبگویم چه خسته ام
از شنیدن جنگل که تبر
تبر
می میرد


(7
تن نمی دهم
نمی خواهم
اما تمام زمین در تنم می ریزد
تمام می شوم
و آسمان واروونه
رویای پرواز را
ریز
ریز
می کند

.
هرچه از دیروز فاصله می گیرم
ریزتر می شوم
و می دانم روزی خواهد بود
که آفتاب نمی ریزد
به استخوانهایم
می دانم بدون من
پیراهن زمین پشت و رو تر نخواهد شد
باز هم آسمان ِ واروونه
از
باران
خواهد
ریخت
و پیراهنی بربند
تَر نخواهد شد

۱۳۸۸ مهر ۲۸, سه‌شنبه

ده شعر از گروس عبدالملکیان

1
به شانه ام زدی
که تنهایی ام را تکانده باشی
به چه دل خوش کرده ای ؟

تکاندن برف
از شانه های آدم برفی ؟

2
دزدی در تاریکی
به تابلوی نقاشی خیره مانده است

3
صدای قلب نیست
صدای پای توست
که شب ها در سینه ام می دوی

کافی ست کمی خسته شوی
کافی ست بایستی

4
پرواز هم دیگر
رویای آن پرنده نبود

دانه دانه پرهایش را چید
تا بر این بالش
خواب دیگری ببیند
5
دریای بزرگ دور
یا گودال کوچک آب
فرقی نمی کند
زلال که باشی
آسمان در توست

6
کلید
بر میز کافه جامانده است
مرد
مقابل خانه جیب هایش را می گردد

آینده
در گذشته جا مانده است

7
موسیقی عجیبی ست مرگ
بلند می شوی
و چنان آرام و نرم می رقصی
که دیگر هیچکس تو را نمی بیند

8
فراموش کن
مسلسل را
مرگ را
و به ماجرای زنبوری بیاندیش
که در میانه ی میدان مین
به جستجوی شاخه گلی ست

9
زیر این آسمان ابری
به معنای نامش فکر می کند
!گل آفتابگردان

10
گرگ
شنگول را خورده است
گرگ
...منگول را تکه تکه می کند

!بلند شو پسرم
این قصه برای نخوابیدن است

چند غزل از پوریا میر رکنی (نبراس)

(1)
سرورمان که عزا شد ،کدامتان بودید ؟
!شما به فکر سرور مدامتان بودید

شبی که داشت کسی از گرسنگی می مرد
!شما درست سر میز شامتان بودید

به چشم مردم ساده تمام مدت روز
به فکر فرق حلال و حرامتان بودید

و شب که شهوت شیطان حرام می زایید
کدامتان به کنار کدامتان بودید ؟

خسوف ،ماه گلو را گرفت ،می دیدم
!چگونه شاد لب پشت بامتان بودید

و کوچه خورد مرا ،ذره ذره و انگار
در انتظار جواب سلامتان بودید

زمان دفن تنم را درست یادم هست
!برای خوردن خرما تمامتان بودید
.
(2)
گرما از آفتاب خدا نیست ،از تب است
خورشید بر نیامده چندی است که شب است

خون گلوی شاعر محکوم بی گناه
فردا برای کودک قاضی مرکب است

چیزی که زیر پای حکومت لهیده و
از کاسه اش در آمده ،چشم مخاطب است

سرها بریده هست و زبان ها بریده تر
اوضاع کله پاچه فروشان مرتب است

زندانیان خوب وطن ! راست گفته اید
امروز مرگ ما و شما ،اصل مطلب است

از خون پاک این همه افتاده روی خاک
چندی است کاسه ی سر ایران لبالب است

بر دار بسته ایم همیشه دخیل خویش
مَردم،امامزاده ی ما هم مجرب است

خواندیم آنچه را که تو خواندی بزرگمرد
شعری که مرگ شاعر خود را مسبب است
.
(3)
این نیمکت اگرچه جوابت نکرده است
لالایی بلند شو خوابت نکرده است

هی فکر به نگهبان پیر پارک
یا دختری که پشم حسابت نکرده است

پس می رویم سمت گذشته ،شب هجوم
بابا هنوز غسل جنابت نکرده است

تو نطفه ای و در تن مادر نشسته ای
آن مادری که بچه خطابت نکرده است

آن مادری که در همه ی بیست سال عمر
یک بار هم مسافر تابت نکرده است

حالا طناب باش و بر حلق خود بپیچ
تا دار روزگار طنابت نکرده است
.
(4)
و زن که لوس ،که زن لاس ،می رسد به زمین
شبیه توت پر از ساس ،می رسد به زمین

سقوط می کند از آسمانخراش ،اما
دو گوشواره ی گیلاس می رسد به زمین
برای گندمکان رسیده ،باران هم)
(اگر بیاید با داس می رسد به زمین

صدام از قفس یزد می رود به هوا
و در حوالی تگزاس می رسد به زمین

بله دو نقطه ی حساس روی زانو هست
که در دقایق حساس می رسد به زمین

وفور برف که مثل همیشه آرام است
و در نهایت وسواس می رسد به زمین
.
(5)
و ایستاده ای انگشتهات در بینی
چقدر مالی تو ،هی ! زن ککائینی

تو لخت هستی ،تو لخت ،لخت مادرزاد
و از من آمده تا خاک فک پایینی

چگونه درک کند ذهن ،بعدهای تو را ؟
که در تمامی ابعاد ذهن می رینی ؟

درون مان چه پرستارها مریض شدند
از التهاب تن دکتران بالینی

پسر نشست و فریاد زد :"رسیدن ما
"پس از شکستن دیوار دختر چینی
.
(6)
شبی که کودک آدم ز بند ناف افتاد
کلاه آرزویش پشت کوه قاف افتاد

زمان به طرز عجیبی گذشت از ساعت
میان عقربه ها نیز اختلاف افتاد

بهار در هیجان هجوم سرما مرد
و شاخه های درختان به انعطاف افتاد

نگاه سرد خدایان ماوراء بنفش
به مرگ کودک معصوم بی لحاف افتاد

و قرعه های خوشایند زندگی تنها
به نام مردم مغرور در طواف افتاد

چه کرد قطره ی اشکی که در غروبی محض
ز چشم عاشق مردی خیالباف افتاد

تو باد بودی و من برگ زرد تنهایی
که با تو مثل کف دست ،صاف صاف افتاد

سکوت لحظه به لحظه سکوت می بافد
برای شب که عبورش به انحراف افتاد

ادیب مست که از گردی زمین می گفت
به یاد شیطنت گربه با کلاف افتاد

۱۳۸۸ مهر ۲۴, جمعه

چند شعر از حامد رحمتی

(1)
اي دختر آذري
از دار ِكدام قالي
به آسمان رسيده اي ؟

اسب هاي رم كرده
با يالهاي بلند در هواي دشت
شيهه مي كشند

حيدر بابا
با عصاي چوبي اش، دريا را
دو نيم خواهد كرد

ديگر نگران چه هستي ؟

سليمان
از ماهيان ِ دريا دل
سراغ گرفته است
*حال سارا خوب است

پاهايت را
به زمين بكوب و
برقص

بگذار مرارت هايمان
با آمدنِ بهار رنگ بگيرد


بوته هاي ريحان
در لهجه ي شيرين ات
روئيده اند !

با انعكاس ِ آواز تو
برف ها آب مي شود

و سبلان
به رنگ كبك ها
!درمي آيد

دخترانِ غمگين شهر
پا به سن مي گذارند
عاشق مي شوند
مادر مي شوند

ديگر نگران چه هستي ؟
حال سارا هم خوب است

* اشاره به یکی از منظومه های آذربایجان
.
.
(2)
از دهان دود كش ها
!بوي درخت مي آيد

گونه ي برف روب ها
از شرمساري سرخ مي شود

در تقويم هاي روي ميز
تا آمدن بهار چند ورق نمانده است

چقدر دستهايم
!به زندگي گرم است

از دانه هاي برف
آدم هاي خوبي ساخته ام
.
.
(3)
انگشت های باد
شیشه را که می لرزاند
هاله ای از نور زخم های آینه را می گشاید
تصویرها از پس سالها زندگی آن قدر تماشایی می شوند
که ناگهان سرفه های مرموز مردی
درون حیاط چرخی می زند و
محو می شود
انگار که دیوار ها دهان باز کرده باشند

از این طرف آقا
آهای خانوم

در مسیر حرکت باد آواز هر پرنده ای
روی شاخه نمی پرد
درخت های این حوالی اشنایی نزدیکی با آسمان دارند

و کسی نمی داند
.سایه ها شب را ادامه می دهند

۱۳۸۸ مهر ۱۸, شنبه

ژان كلود دكلوزو

خرداد ۱۳۸۸

خرداد ۱۳۸۸ بود دخترم
بیش از تمام خردادها باران آمد
هم سن تو بودم
دلم زندگی می‌خواست
رنگ و آواز
.
خرداد ۱۳۸۸ بود
گاهی اگرخیره می‌شوم
به نقطه‌ای
از پس
آن خرداد است
دیگر از پدر‌بزرگ نخواستم
خاطرات انقلاب را تعریف کند
.
روز به روز
ساعت به ساعتش
دقیق یادم است
چگونه بگویم
آن سال بر ما چه گذشت
تو باور نمی‌کنی
از پشت‌بام کلاشینکف در‌آمد
از خیابان باتوم
تمام کانال‌های تلویزیون
چارلی چاپلین نشان می‌داد
.
فراموش نکن
به کودکانت هم بگو
روزی روزگاری
در ایران
وقت آن رسید
خرداد ۱۳۸۸ بیاید
.
ما
با هم بودیم
شکست نخوردیم
و
تا همیشه داغ داریم
.
سارا محمدی اردهالی
۲۸
خرداد ۱۳۸۸

بانو - پابلو نرودا

تو را بانو نامیده‌ام
بسیارند از تو بلندتر، بلندتر
.بسیارند از تو زلال‌تر، زلال‌تر
بسیارند از تو زیباتر، زیباتر
.
اما بانو تویی
.
از خیابان که می‌گذری
نگاه کسی را به دنبال نمی‌کشی
.کسی تاج بلورینت را نمی‌‌بیند
،کسی بر فرش سرخ زرین زیر پایت
نگاهی نمی‌افکند
.
و زمانی که پدیدار می‌شوی
تمامی رودخانه‌ها به نغمه در می‌آیند
در تن من
،زنگ‌ها آسمان را می‌لرزانند
،و سرودی جهان را پر می‌کند
تنها تو و من
،تنها تو و من عشق من
به آن گوش می‌ سپریم

هوا را از من بگیر خنده‌ات را نه، پابلو نرودا، برگردان احمد پوری، تهران: چشمه،1376

۱۳۸۸ مهر ۱۰, جمعه

ترسم که آنچه تا فته ای بر گردنت کمند شود - سيمين بهبهانی

گر شعله های خشم وطن / زين بيشتر بلند شود
ترسم به روی سنگ لحد / نامت عجين به گند شود
.
پر گوی و ياوه ساز شدی، / بی حد زبان دراز شدی
ابرام ژاژخايی تو / اسباب ريشخند شود
.
هرجا دروغ يافته ای / درهم چو رشته بافته ای
ترسم که آنچه تافته ای / بر گردنت کمند شود
.
باد غرور در سر تو، / کور است چشم باور تو
پيلی که اوفتد به زمين / حاشا دگر بلند شود
.
بر سر کله گشاد منه، / خاک مرا به باد مده
ابر عبوس اوج - طلب / پابوس آبکند شود
.
بس کن خروش و همهمه را، / در خاک و خون مکش همه را
کاری مکن که خلق خدا / گريان و سوگمند شود
.
نفرين من مباد تو را / زان رو که در مقام رضا
دشمن چو دردمند شود، / خاطر مرا نژند شود
.
خواهی گر آتشم بزنی / يا قصد سنگسار کنی
کبريت و سنگ در کف تو / خاموش و بی گزند شود
.
سيمين بهبهانی۲۵ خرداد ۱٣٨٨

۱۳۸۸ مهر ۳, جمعه

ابوسعید ابوالخیر

ای دلبر ما مباش بی دل بر ما
یک دلبر ما به که‌دو صد دل بر ما
نه دل بر ما دلبر اندر بر ما
یا دل بر ما فرست یا دلبر ما

۱۳۸۸ شهریور ۲۷, جمعه

هفت غزل از مریم جعفری آذرمانی

پس خدا به شکل صندلی است می شود که روی او نشست
این نتیجه را گرفت و بعد،روی دسته اش دخیل بست
گاه شکل میز می شود ،دست تکیه داده ام به او
لحظه ای نگاه می کنم :دست من سفید تر شده است
شکل استکان به خود گرفت،لب بزن نترس ناخدا
من هزار مست دیده ام ،هر کدام یک خدا به دست
اینکه او یکی است یا هزار ،واقعا چه فرق می کند
او درون هر چه نیست ،نیست،او درون هر چه هست هست
اولین خدا مداد بود ،سر خمیده روی دفترم
زیر تیغ یک تراش کُند ،چرخ شد خدای من شکست
از چه می نویسد این قلم ،اسم این غزل چه می شود
کفر کافری ادیب یا ،شعر شاعری خدا پرست
-------
خورشید از ابرش بیزار است ،یک برکه از جلبک هایش
ماه از افتادن در یک حوض،ماهی هم از پولک هایش
آری نقاش ،امکانش هست ،زیبایی هم زندان باشد
مادام العمرش زندانی است ،دیواری در پیچک هایش
ای عش آوازت بیهوده است ،اینجا ،نشنیدن ایمان است
یا مردی می بینی بی گوش ،یا پیری با سمعک هایش
جنگ است اینجا ، اینجا جنگ است،شیطان ها محکم می کوبند
انسان را خوش می رقصاند ،این لشکر با تنبک هایش
نه ،بازی کردن کارم نیست ،می خواهم برگردم خانه
دربان،کی پایان می یابد ،این صحنه با دلقک هایش
.
------
.
مثل مولوی پرکن ،از غزل دهانم را
من به شعر معتادم ،باز کن زبانم را
استخوان جمجمه ام ،پله شد به معراجم
موریانه ها خوردند ،فکر نردبانم را
من درخت انگورم ،خون من شراب شده است
مست ِ مستی ام اما ،پر کن استکانم را
من توام ،تو : من ،ما : من ،دیگر از هر اندیشه
غیر خویش خالی کن ،مغز استخوانم را
.
------
.
گفته بود بنویس ،از چه می نوشتم ،با چه آرزویی
تو زنی و سخت است روسپیدی ات را با غزل بگویی
خانه ی تو بیت است ،واژه هم اتاقت،قافیه دری قفل
وزن روی دوشت ،هز غزل سلوکی ،در هزار تویی
بی زمان دویدم،بی مکان نشستم ،جوهری به دستم
تا غزل بپاشم ،روی تان بگیرد ،از من آبرویی
ریشه ریشه شعرم ،شاخه شاخه انگشت ،دیگران بگویند
می نوشته بر آب ،یک درخت بی برگ ،در کنار جویی
فارسی :دل من ،در شب سکوتش ،خفته بی هم آغوش
یا زبان مردی ست ،در دهان یک زن ،گرم گفتگویی
خشک شد زبانت ،تا فرو ببلعم ،سرفه های ممتد
زن چه می کند با تکه استخوانی ،مانده در گلویی
.
------
.
خواب خوب است اگر آ نباشد آی ِ دردی است در بستر من
سر به پاهای شب می گذارم شب دراز است آی از سر من
تپه ای پرت هستم که جایش دور افتاده از کوه هایش
روی من رد پایی نمانده ست خاک ،ماسیده بر پیکر من
من ورم کرده ام پشت دردم ،رد نشو پرتگاهی مخوفم
این ورم زندگی آن ورم مرگ ،ترس می ترسد از باور من
دیو دنیا که همخوابه ام بود سنگسار مرا می شمارد
بس که سنگینم از خود ،شب و روز ،سنگ می ریزد از سنگر من
تپه ام ،تپه ام ،خاک خالی ،آسمان ! آسمان ! گریه سر کن
مرده یا زنده فرقی ندارد ابرها را بکش بر سر من
.
------
.
ظهرها گریه ام که می گیرد تلفن می زنم به لبخندت
مشکل من فقط همین شده است که بگیرم شماره ی چندت
سر کارت نیامدم اما دل من پشت میز زندانی ست
تلفن را خودت جواب بده خسته ام از صدای هم بندت
دوست داری که زودتر بروی تا بخوانی نماز ظهرت را
صبر تا دقیقه ای دیگر وقت می گیرم از خداوندت
زندگی !خسته م از این تکرار ،قلب من تیر می خورد هر بار
گوشی ات را سریع تر بردار ،کُلت را واکن از کمربندت
قطع و وصلی دوباره می گیرم آن زن بدصدا چه می گوید
عشق « در دسترس نمی باشد » چه کنم با گسست و پیوندت
نه عزیزم نمی رسیم به هم ،11 سال بین مان وقت است
یازده ساله بودی آمده ام ،یازده ساله است فرزندت

------

دنیا پر از سگ است جهان سر به سر سگی است
غیر از وفا تمم صفت بشر سگی است
لبخند و نان به سفره ی امشب نمی رسد
پایان ماه آمد و خلق پدر سگی است
از بوی دود و آهن و گِل مست می شود
در سرزمین من عرق کارگر سگی است
جنگ و جنون و زلزله ،مرگ و گرسنگی
اخبار یک سه چار دو تهران سگی است
آهنگ سگ ،ترانه ی سگ ،گوش های سگ
این روزها سلیقه ی اهل هنر سگی است
بار کج نگاه شما بر دلم بس است
باور کنید زندگی باربر سگی است
آدم بیا و از سر خط آفریده شو
دیگر لباس تو به تن هر پدرسگی است
.
.
مریم جعفری آذرمانی

فرهاد صفریان

ماهي روحم به اقيانوس هم راضي نبود؛
طفلكي لالايي اين بركه خوابش كرده است
طفلكي يك لحظه غفلت كرد
...عاشق شد
و بعــد
تازه فهميدم كسي آدم حسابش كرده است

۱۳۸۸ شهریور ۱۷, سه‌شنبه

ترانه ها - منوچهر آتشی

یک
.
اگر دلت بخواهد
با هر ترانه به گریه ات می اندازم
تو شمعدانی های لیوانت را سیراب کن
اما من دلم برای کاکتوس های خودم می سوزد
.
دو
.
تو در ایوان و تالار کوچکت بگرد و طُره به هر سو بیفشان
من در صندلی چرمینه پوشم نشسته ام
تو به گلها و تفلون ها فکرکن
من به موها و بوسه های پنهانی
اما
این عصایی را که روزگار به دستم داده
روزی
روبروی سرایت می کارم
تا فقط شعرو گاهی رطب جنوبی بدهد
و چکاوکی که بالای نخل سبز بخواند
.
سه
.
این همه به شعرها فکر نکن
روزی ، مثل موهای من
سپید خواهند شد
کمی به دست من فکر کن / که به جای قلم
حالا عصایی با خود می گرداند
مثل سربازی برگشته از جنگ
که فقط زخم بزرگ سر خود را
هدیه ، به خانه می آورد
...

۱۳۸۸ شهریور ۱۳, جمعه

چند شعر از قدسی قاضی نور

جنگل را
برق نگاه قناری عاشق
!آتش زد
!گناه به گردن صاعقه افتاد
.
***
.
پای بستن چه سود؟
!فراری دل بود
.
***
.
پرنده درون قفس
برای بادبادک نخ بریده
گریست
.
***
.
عبور نسیم برگ گل را لرزاند
توفان گذشت
سنگ ها با خبر نشدند
.
***
.
برای وصف خاطرات
کلمان را یکی یکی مزه کرد
همه تلخ بود
.
***
.
برای پخته شدن
رو به عشق آوردیم
سوختیم
.
***
.
آب را به جان شعله افکندند
شعله خاموش شد
آب بخار
.
***
.
تنهایی، بی تو نبودن نبود
تنهایی، با خود نبودن بود
.
***
.
از یک گوشه ی اتاق
به گوشه ی دیگر سفر می کند
تمام فاصله اش تا من
همیشه همین قدر است
تنهایی
.
قدسی قاضی نور

کلاغی در ذهن من است

کلاغی در ذهن من است
پاره سنگی در دستم
از خودم می ترسم
از خودم می ترسم
.
.
ایرج کریمی

۱۳۸۸ شهریور ۶, جمعه

چند شعر از نسرین اوجاقی

1
لب بر لب اش می گذارد و
عمیق فرو می کشد
اندوهش را
بیچاره من
که از سیگار کمترم
2
روزها دلم عجیب می گیرد
سخت است ٬ باشی و نبینندت
ستاره ای می گفت
3
و می روند که نرسند
میوه های کال رویای من
افسوس ٬ نمی دانند
معنای رفتن رسیدن است
4
قرعه هم
تا به نام ما افتاد
شکست
5
نیستی
و تک چراغ روشن اتاق من
ــ تا طلوع صبح ــ
خواب کوچه را
حرام می کند
6
شیر پیر آشپزخانه
با تمام لکنت زبان و هیکل خمیده اش
ــ چکه چکه ــ داد می زند
غم اسارت آب آبشارهای سربلند را
در هزار توی لوله ها
7
قدیس را چشم تو اغفال می کند
خورشید را عشق تو دنبال می کند
.
چشمت به یک نظاره با سرنوشت من
کار هزار استخاره و صد فال می کند
.
این برگه را که بیهده از عمر می رود
با یک کرشمه ٬ نگاه تو ٬ تک خال می کند
.
می دانم عاقبت در یک شب قشنگ
چشمم خطوط ذهن تو را اشغال می کند
.
اما چه سود٬ رای مساعد چشمت به عشق مرا
شورای نگهبان قلب تو ٬ ابطال می کند
.

هیچکس نگران تو نبود - عمران صلاحی

بسکه پیدا بودی
هیچکس با خبر از نام و نشان تو نبود
چشمه ای صاف
نهان در دل کوه
غنچه ای سرخ
نهان در دل مه
هیچکس
در پی روح جوان تو نبود
نگران همه بودی اما
هیچکس
نگران تو نبود
.
عمران صلاحی

۱۳۸۸ شهریور ۴, چهارشنبه

پابلو نرودا - کوزه گر

تن تو را يکسره
رام و پر
.برای من ساخته اند
.
دستم را که بر آن می سرانم
در هر گوشه ای کبوتری می بينم
.به جستجوی من
گوئی عشق من, تن تو را از گل ساخته اند
.برای دستان کوزه گر من
.
زانوانت, سينه هايت, کمرت
گم کرده ای دارند
از من
از زمينی تشنه
که دست از آن بريده اند
.
و ما با هميم کامليم
چون يک رودخانه
چون تک دانه ای شن
.
پابلو نرودا

۱۳۸۸ شهریور ۳, سه‌شنبه

احساس - نصرت رحمانی

با قوافی
چهارپایه ای خواهم ساخت
و با اوزان
سنگ سنباده ای
...آنگاه
با سگک تسمه کمربندی
آنها را به کول خواهم بست
و در کوچه ها فریاد خواهم کرد
...آی ... قند شکن
...چاقو
احساس
تیز می کنیم
.
نصرت رحمانی

۱۳۸۸ مرداد ۲۶, دوشنبه

چند شعر از بیژن جلالی

1.
چه سعادتی است
وقتی که برف می‌بارد
دانستن اینکه
تن پرنده‌ها گرم است
2.
من با شعرهايم جوابي دندان شكن به جهان داده ام
نمي دانم چند دندان جهان شكسته است
ولي خرج دندان سازي من
هر ساله بالا مي رود
3.
چون برگی
به جهان
آویخته‌ام
4.
می‌خواهم غرق شوم
در یک نواختی روزهادر یک نواختی ملال
و آن چه نوشته‌ام
خواهد ماند برای بعد
برای دیگران که روی آب
شناورند
5.
نمی‌دانم جهان
پشت نام خود
پنهان شده
یا با نام خود
طلوع کرده است
6.
حرفی دارم
که تا کنون
آن را ننوشته‌ام
زیرا سفیدتر از کاغذهاست
7.
تمام غله های جهان را می خوریم
از سوسک ، ملخ و دیگر حشرات
پیشی گرفته ایم
حیوانات بیشماری را می خوریم
از گرگها ، کفتار و دیگر درندگان
پیشی گرفته ایم
8.
کاش آسمان
در دیگر داشت
و مرا
به فضای دیگری
دسترسی بود
9.
افکار مردها از مرگ
ناشی می‌شود
ولی زن‌ها زندگی را
با چنگ و دندان
حفظ می‌کنند
10.
با مرگ بگریزم
تا کهکشان‌ها
زیرا با زندگی
راه چندان دوری
نمی‌توان رفت

۱۳۸۸ مرداد ۲۴, شنبه

آرام باش عزیز من - شمس لنگرودی

آرام باش عزیز من، آرام باش
حکایت دریاست زندگی
گاهی درخشش آفتاب، برق و بوی نمک، ترشح شادمانی
گاهی هم فرو می‌رویم، چشم‌های مان را می‌بندیم، همه جا تاریکی است،
.
آرام باش
عزیز من
آرام باشدوباره سر از آب بیرون می آوریم
و تلالو آفتاب را می بینیم
زیر بوته ای از برف
که این دفعه
درست از جایی که تو دوست داری، طالع می شود
...
.
شمس لنگرودی

بیگانه - منوچهر آتشی

!بیگانه
حضوری گستاخ دارم
به دیارت
.به شعر و اندیشه
یا چشمی داری
بر زخم رگ
كه تواند زخم‌های نهانم را دید
یا، سری كه تواند دریافت از كدامین ستاره بی نام از كدام كهكشان سرد شده
فرو افتاده ام
در این علفزار به شبنم سرخ آلوده
!مانی شهر كوران
حضوری دارم
نه لطیف و نه مانوس
برابر چشمت و رودرروی اندیشه‌ات
خواهی بشناسم و دشنامم گوی
خواهی نشناسم و بگذر از كنارم
!بیگانه
...
.
منوچهر آتشی

از روي دست هم خواب مي‌بينيم

ما از روي دست هم خواب مي‌بينيم
آنقدر به يک‌سو اشاره کرده‌ايم
که اثر انگشتهايمان شبيه هم شده است
دست خودم نيست
دلم براي در زدن
دير رسيدن
گم شدن
دلم براي از دست دادن تنگ شده است
.
.
بهزاد زرين‌پور

۱۳۸۸ مرداد ۲۲, پنجشنبه

نفرين

داستانی کوتاه از:ابراهیم بحرانی
.
نمیدانم کٌنار سدرِ همسايهِ تلخ بود يا دهانم؟ زری آن را با دو انگشت اشاره و شست بين دو لبم گذاشت و گفت: نجو! خوب که مکيدی، تف کن توی باغچه مان! شيرين نبود. اما نه به تلخیِ لبهای زری که هنوز بوی سير می دادند. گربه ی سياه که از بام به روی ديوار پريد، زری هم غيبش زد و من در حضورِ نگاه هميشگیِ آقا همايون زيرِ شکمم ورم کرد و ميل شديد ادرار بهم دست داد. در پناهِ تنه ی پيرِ سدر، دور از نگاه آقا همايون، زيپم را کشيدم و با لذت مشغول شدم. فرياد نفرين مادرِ زری شاشبندم کرد و از هول، ته مانده اش را با خودم بردم. از درِ نيمه بازِ حياط که گذشتم، نفرينش بدرقه ی راهم شد. آقا همايون، همسايه ی آنطرفی، هر روز عصر با ليوان شراب قرمزی در دست راست و سيگارِ همای بيظی ای لای انگشتهای دست چپ روی بالکن ظاهر می شد؛ اولين جرعه را مزمزه می کرد و بعد لبهارو جمع می کرد و با فشار می پاشيد روی برگهای درخت سدر که سر شاخه هاش همسايه ی بالکنش بودند. شايد می خواست آنها را بخشکاند که جلوی ديدش رو نگيرند؛ ولی آنها روز به روز سرحالتر می شدند. هر بار مادرِ زری می ديدش همين نفرين ها رو نثارش می کرد که من هم از پشت ديوار می شنيدم و با آقا همايون لبخندی رد و بدل می کرديم
يکی از اون روزهای گرم خرداد ماه، همينکه آفتاب نشست و ديوار نارنجی شد، زری پشت به تنه ی سدر دستها را باز کرده بود و من سر پستانهای سفت شده اش را می مکيدم که سرو کله ی آقا همايون پيدا شد. طبق معمول بعد از اولين جرعه و مزمزه ی نفرينِ هميشگی برای بهتر ديدنمان از لای انبوهِ شاخه ها، انگار اينبار زيادی خم شد و با تمام وزنش به نرده های فلزی تکيه داد، که نرده ها فرو ريختند و او با مغز خورد به سنگ فرش حياطشان. زری بی اختيار جيغ کشيد و مرا که هنوز عينهو کنه بهش چسبيده بودم هل داد وسط باغچه. خودم را جمع و جور کردم و پا به فرار گذاشتم. آقا همايون هم در راهِ بيمارستان تمام کرده بود. بعد ها شنيدم می گفتن: نسترن خانم از شرابخواری شوهرش خسته شده بود؛ بعضی ها هم می گفتن: يکی ديگه رو زير سرداشته و نرده ها رو دست کاری کرده بوده
از آنروز به بعد مادر زری که خودش رو مقصر می دانست بيمار شد. زری هم ترسيده بود و برایِ هميشه غيبش زد. درخت سدر هم روز به روز خشکتر و خشکتر شد


ابراهیم بحرانی
نوامبرِ2008 آمستردام

۱۳۸۸ مرداد ۱۷, شنبه

من خواب نیستم

-دریا، - صبور و سنگین
:می خواند و می نوشت
من خواب نیستم... "
خاموش اگر نشستم
!مرداب نیستم
روزی که برخروشم و زنجیر بگسلم ؛
"روشن شود که آتشم و آب نیستم
.
فریدون مشیری

گلوی مرغ سحر

گلوی مرغ سحر را بریده اند و
هنوز
در این شط شفق
آواز سرخ او
جاریست
...
.
هوشنگ ابتهاج

وطن چه بويي دارد - محمود معتقدي

دارم
شبيه سرگيجه‌هاي تو مي‌شوم
از پي ‌پنجره‌اي که به دست‌هاي تو مي‌رسد
نگاه کن
.
چه خوني
از سمت گيسوان تو فواره مي‌زند
تا خاطره‌هاي تابستاني و
پرنده‌اي که از خيابان‌هاي تو مي‌نوشد
اينجا چه کسي
به شعبده عشقي تمام
در مرگ ما تمام مي‌شود
از بهشت زهرا چه مي‌گذرد؟
تابوتي با رنگين کمانِ‌دوست
داري
تازه مي‌شوي
نباشد دلت گرفته
!رفيق
...!وطن چه بويي دارد
مرداد 88
محمود معتقدي

۱۳۸۸ مرداد ۱۳, سه‌شنبه

نصرت رحمانی - پاک

هنگام بدرقه عشق
پیراهنی چندان سپید به تن کن
که گویی برهنه ای
.
نصرت رحمانی

۱۳۸۸ تیر ۳۱, چهارشنبه

۱۳۸۸ تیر ۲۸, یکشنبه

خوانش شعر " کبریتی به نیت صبح کشیدند"
کوشیار پارسی
تیرداد گرامی
از پس چند بار خواندن و خوانش این واژه‌ها آمد که نوشتم برات. این‌گونه خوانده و تجربه کرده‌ام شعرت را
وقتی همه‌ی شعر را دوباره می‌خوانم، می‌بینم که احساس رانده می‌شود/می‌خزد در هزارتوی احساسات، خاطره، مشاهده و تجربه. شگفتی می‌رود و هیجان می‌آید. اندیشه و رشته‌های احساس به شکل ِ دیگری پیچیده‌اند در شکل ِ شعر. رابطه‌ی میان شکل و محتوا اما در توازن است
از این هم نمی‌توانم بگذرم که شکل بر محتوا سلطه دارد: ´کبریتی به نیت صبح کشیدند / و او رفت تا کنار سکوت و هیچ´. گو که برخی سطرهای شعر شکل و نیروی ´آفوریسم´ دارند؛ شرایطی نقش می‌زنند، احساسی بیان می‌کنند، تجربه‌ای به نمایش می‌گذارند:´می‌گویند عمر پروانه سه روز است/.../.../ و آخرش هم که وقف شمع می‌شود´. اما در همین فاصله‌ی بندها شگفت‌زده هم می‌شوی. می‌بینی که ساختار محتوا سر برون می‌کند
ثبت ِ مشاهده‌ی حسی پرتوان انجام می‌گیرد:´ آسمان امسال هیچ داری نکرده به باران´. چرا؟ پس از این چه؟
انگار از این پس، شعر را دنبال هم نکنی می‌دانی چه تجربه‌ای از سر گذرانده شده است. می‌توانی خود دنبال کنی و بسازی تجربه‌ت را
تجربه‌ی شاعر اما این است:´اما دیدم / زنانی از آن تپه بالا رفتند / با سبدی از نان و بوی غزل / بر سر´
می‌توانیم بایستیم به تماشا، تا خود و هویت‌مان بازیابیم و بازبینیم به بالا رفتن از آن تپه ´با سبدی از´ هرچه خود می‌خواهی حالا... شاعر جلوی تو نایستاده، به انتظارت ایستاده اما، با واژه‌ی درست گزیده از میان ِ سبد واژه‌هاش
´او´، ´پروانه´،´زنان´،´پرنده´، به جاهای مختلف این چشم‌انداز نقشی دارند. اما ´حقیقت´‌ِ چشم‌انداز را توی خواننده تعیین می‌کنی
آن‌که در این چشم‌انداز در کار ِ مشاهده است، خود به جنبش ِ سیل می‌سپارد و نه گرداب. سیل ِ روایت از تجربه‌ای که به شکل آواز خوانده می‌شود.
در این بند ´آسمان امسال هیچ داری نکرده به باران´، جشن ِ آوا نمادگونه شده است
به نگاه من باید در این وانفسای شعر و شاعری که با خواندن نخستین سطر از کاری از کرده پشیمان می‌شوی، چنین شعری را با دقت بیش‌تر خواند و تکرارش کرد. با ساده‌ترین واژه به بینشی می‌رسی که در خوانش و نگاه نخست نمی‌توانی. این به دلیل ِ ژرف‌نمایی چشم‌انداز ِ گسترده در برابر ِ چشم توست. رها می‌کند تو را از چنبره‌ی کارهای غیرقابل خواندن و فهمیدن؛ با پُز ِ معنا زدایی و عادت زدایی و این حرف‌ها
با این‌ها که گفتم، پیش‌نهادی هم دارم: در بند آخر اگر´آه آن پرنده!´ حذف شود، چه چیزی از این شعر و چشم انداز آن کم خواهد شد؟ جز گریز از کلیشه؟ یا اگر باید که بماند، بیان شکل دیگری بگیرد، یعنی به شکل و آوا بیش از آن‌چه قرار است بیان شود پرداخته شود. آخر داریم شعر می‌خوانیم و با خواندن ِ شعر جشن می‌گیریم

کبریتی به نیت صبح کشیدند
و او رفت تا کنار سکوت و هیچ
و عاشقانه در انتهای شب گم شد

می‌گویند عمر پروانه سه روز است
روز اول خرداد مثل سبز
روز دوم انار مثل شنبه
و آخرش هم که وقف شمع می‌شود
تنها کمانه‌ای می‌ماند
که هفت رنگ بر خود دارد
رنگ اول درخت
رنگ هفتم دریا

آسمان امسال هیچ داری نکرده به باران
اما دیدم
زنانی از آن تپه بالا رفتند
با سبدی از نان و بوی غزل
بر سر

آه آن پرنده!
پرهای آن پرنده
اگر بر سر آشیانه بخوانند به پرواز

مهر افزون

کوشیار پارسی

۱۳۸۸ تیر ۸, دوشنبه

لبخند ندا

رسم الخط این شعر بدین گونه نبوده که در اینجا آمده است. متاسفانه امکانات بلاگ محدود است و این باعث شده که شکل نوشتاری شعر بدین صورت درآید. امید که ناصر فاخته عزیز من را خواهد بخشید
در
جا
به
جایی
رنگ -
پا
ر
ه
ها
ی
غروب
بهت غریبی نهفته است
غریب تر از زن ریز نقشی
که از
د
و
ر
بیاید
و پیراهنش پرچمی شود
در دستهای مردی
که بی شباهت به جوانی من نیست

حالا می توانید لبخند ندا را هم قاب کنید
و با احتیاط
هم جوار میترا
جایی
حوالی خاوران
ب
ی
ا
و
ی
ز
ی
د

ناصر فاخته

۱۳۸۸ تیر ۷, یکشنبه

شکسته‌های لبخند - کوشیار پارسی

این متنی است که امروز کوشیار پارسی در گردهمایی دلفت قرايت کرد, بی کم کاستی آن را اینجا می آورم

...
پس چرا صدای آن نسیم
- که بر کاسه‌ی ناساز ِ من می‌لرزید-
او را
- آن خُفته‌ی بغض در گلو را
که قبلاً در قصیده‌ای یاد شده بود و از آن روز
در بیتی بیداد می‌کرد-
بیدار نمی‌کرد؟
***
...
اینجا چگونه بیجایی است مگر
که مشروح ِ کلمات کُشنده‌اش دیگر
حتی درین درنگ دراز هم
کوتاه نمی‌آیند
آن سه گوشه‌ی این دستگاه نیز
هم با هم و هم تنها
مسدود شده‌اند و راه نمی‌آیند
***
پس در غنیمت ِ تاریکی
زخمه‌ای بزنم کار ساز
برین کجکوک ِ صامت ِ ناساز
و بی پرده دعا کنم
برای باد ِ مخالفی که باد ِ خلاف را
رام و آرام و بی اثر کند
چنانکه آن باد ِ خلاف، گسسته باد
هم به دست ابلیس، بسته باد
زهدان ِ این همه باد
که مخزن ِ تاریکی است
***
بدا
بر تو باد بیدادا
خود، باد در جهان مبادا
ابلیس، بر باد
مهمان بادا
خزندگان صاحب نیش
باد را عدو بادا
بیش بادا
بَد، بر این باد ِ بردگی بادا
بادا

از: تحریر ِ بد، در دستگاه ِ باد [...]

تصویرها دیده‌ایم این روزها. تصویرهایی که در آن عشق، تاریخ و حافظه جایگاهی شایسته یافته‌اند. تصویرها از روایتی که رشته‌ی پیوسته‌ی روایت ندارد، اما به جست و جویی خستگی‌ناپذیر می‌ماند از راوی در یافتن ِ شخصیت‌هاش از گذشته و اکنون تا به یاری فن ِ پیشرفته‌ی امروز اشباع‌اش کند از دریای تصویرها.
تصویرها از حافظه، تاریخ، مقاومت، زبان و توانایی زیباشناسی.
´روشی´ که این تصویرها برابر ِ چشمان ما گشوده شده‌اند، مرا یاد گفته‌ای از پل سلان می‌اندازد:"سخن بگو، اما ´نه´ و ´آری´ را از هم جدا کن. به سخن‌ات معنا بده: سایه‌ای به او ببخش."

و یک، دو، سه، چهار؛ این آغاز شمردن است، به عکس نیز می‌توان شمرد: چهار، سه، دو، یک، آتش! چهار برای عشق، سه برای زندگی، دو برای تصویر، یک برای هر چه در تصویر می‌گنجد و می‌آید، رنگ و زندگی و انسان. یک در یافتن ِ روش‌ها برای یکی شدن. نه یکی شدن به مفهوم فرد در جهان که شکلی جهانی از فرد. فرد که جهان نیز هست/می‌شود.
تنها با پای گذاشتن بر انگاره‌ی زیبایی می‌توان به خلاقیت واقعی رسید. نه آن زیبایی ´کانتی´ که بیننده را با تماشای تصویر آزاد کند از عادت ِ اندیشیدن. بیش‌تر همان انگاره‌ی ´زیباشناسی در زیست ِ ‌سیاسی´ از مفهوم زیبایی که می‌توان ´دفاع از اخلاق و تصویر´ معناش کرد.
اکنون تصویرها و تن را باید با تماشا از نو بازساخت. با گرفتن ِ تنانگی از هر دو. هم انسان و هم مکان از نو در حرکتی تازه زاده می‌شوند. این خواست ِ پایه‌ای است: امکان ِ زیباشناسیک که انگاره‌های آشنای اخلاقی مانع ِ آن نیستند، نمی‌توانند باشند. تن ِ انسانی که نقطه عطف شکل ِ نوینی از مقاومت می‌شود تا به سطح ِ سبکی ِ یگانه شدن با جهان برسد. در تصویری که از زنده یاد "ندا" دیده‌ایم، وزن هیچ نقش در جلوه‌ی تنانه ندارد. ارزش ِ تنانه دور از دسترس ِ بیننده می‌ماند تا بر امکان ِ پایاتری تاکید کند. گردن نمی‌نهد به بخش کردن شکوه و مرگ، بلکه شکل‌های اخلاق را به زیبایی یگانه‌ی جهانی تبدیل می‌کند.
زیبایی نکته‌ای اخلاقی است. به بزرگ‌سالی وابسته است. همه‌ی جنبه‌های هنرمندانه‌ی زاده شدن تا مرگ، جوانی و پیری در ´اوج زندگی´ در آن وجود دارد. در این تصویرها که از ´ندا´ دیده‌ایم احساس ویژه‌ای از یگانگی – یگانگی با قهرمان ِ آشنای مقاومت- همراه با همه‌ی زیبایی‌هاش آفریده شده و جلوه یافته است. با جان یافتن ِ او در تصویرهایی که در درون و جان ِ ما خلق شده، به وجدان ِ تصویر نزدیک می‌شویم که نقاب از چهره‌ی امکان زیباشناسانه‌ی نوینی برمی‌دارد.
از این است که تصویر ´ندا´ نشانی از بزرگ‌سالی نسلی می‌شود که در اوج ِ زندگی است و با همه‌ی توانایی ِ جوان‌اش به ´آنی´ می‌رسد که می‌انگیزاند.
انگیزش و واکنشی یگانه.
نگاه می‌کنم به دو واکنش در شعر:
یداله رویایی می‌سراید: به چهرۀ خونین دخترم : ندا

ای که در صفِ پیش
جان پیش ِ صف می‌گذاری
برتلاطم تو جهان ِمن کف و کاهی باد
و جمال تو تا ابد اندازۀ جان ما باد

این‌جا، در این شعر ´جان پیش صف´ گذاشته می‌شود تا شکل ِ تاریخ بگیرد، تاریخ ِ مقاومت. بر زمینه‌ی این متن یاد ِ تصویر تبدیل به روند ِ یادمانه شدن شده‌است/می‌شود تا ´جمال´ ´تا ابد´ ´اندازۀ جان´ بگیرد. روند ِ آزادی که به دمی از جوانی به بزرگ‌سالی می‌رسد؛ روند ِ سنگین ِ خرد.
حافظه حق دارد و وظیفه دارد تا فراموش نکند. دیکتاتورهمه‌ی توان و همت خرج ِ کوبیدن ِ حافظه می‌کند و تبدیل ِ مردم به ابلهانی که حافظه‌ی فرهنگی نداشته باشند. اما تاریخ، تاریخ ِ غیر رسمی و تاریخ فرهنگ نشان داده‌اند که این خواسته‌ای بی‌شرمانه و ناممکن است. ابله آنانی‌اند که چنین‌اند و چنین می‌خواهند. تک تک ِ این تصویرها که در روزهای گذشته دیده‌ایم مگر یادآور تصویرهای دیگر نیست که در تاریخ مقاومت انسان ثبت و حفظ شده‌‌اند؟

و شمس لنگرودی سروده است: برای دخترم ندا آقا سلطان
دخترم
سنت‌شان بود
زنده به گورت کنند
تو کشته شدی
ملتی زنده به گور می‌شود.

ببین که چه آرام سر بر بالش می‌گذارد
او که پول مرگ تو را گرفته
شام ِ حلال می‌خورد.

تو فقط ایستاده بودی
و خوشدلانه نگاه می‌کردی که به خانه‌ات برگردی
اما دیگر اتاق کوچک خود را نخواهی دید دخترم
و خیل خیال‌های خوش آینده
بر در و دیوارش پرپر می‌زنند.

تو مثل مرغ حلالی به دام افتادی
مرغی حیران
که مضطربانه چهره‌ی صیادش را جستجو می‌کند
تو به دام افتادی
همچون خوشه‌ی انگوری
که لگدکوب شد
و بدل به شراب ِ حرام می‌شود.

کیانند اینان
پنهان بر پنجره‌ها، بام‌ها
کیانند اینان در تاریکی
که با صدای پرنده‌ی خانگی
پارس می‌کنند.

کشتندت دخترم
کشتندت
تا یک تن کم شود
اما تو چگونه این همه تکثیر می‌شوی.

آه ندای عزیز من
گل سرخی که بر گلوی تو روییده بود
باز شد
گسترده شد
و نقشه‌ی ایران را در ترنم گلبرگ‌هایش فرو پوشانید
و اینانی که ندا داده‌اند
بلبلانند
میلیون‌ها تن که گرد گلی نشسته
و نام تو را می‌خوانند.
یعنی ممکن است صداشان را که برای تو آواز می‌خوانند نشنوی
یعنی پنجره‌ات را بستند که صدای پیروزی خود را هم نشنوی
ببین که چه آرام سر بر بالش می‌گذارد
او که صید حلال می‌خورد. 1/4/1388


در شعر شمس لنگرودی با هزارتویی از آشفتگی و مشتی پر از رابطه‌ها روبه روییم که معنایی بیش از ظاهر ِ واژه‌گان دارند. پرداختن به تک تک ِ تصویرها که آمده، کار بی‌هوده‌ای است؛ چرا که به یک‌دستی تصویر کمکی نمی‌کند. اما همین تصویر یگانه‌ی تک‌گویی، غریب‌تر از همیشه‌ی آشنای ما، پژواک فریادی کهن است.
منطق ِ تصویری ِ این شعر هیچ بازی کلامی دنبال نمی‌کند. هویتی به زیر پرسش کشیده می‌شود، هویت کسانی که هویت ندارند: کیانند اینان در تاریکی / که با صدای پرنده‌ی خانگی/ پارس می‌کنند.
به پارس کردن نیاز دارند تا به خود هویت ببخشند. موجوداتی تهی بدون ِ نام ِ "واقعی" و بی پیشینه بر این زمین تا تاریخ و نام از دیگران بدزدند و به غارت برند. در این جمع ِ واژگان، تنها نام ِ واقعی "ندا"ست که ´تکثیر´ می‌شود تا به میلیون‌ها بلبل آواز‌خوان هویت بخشد و می‌بخشد. نه خیال است، نه شوخی. چکامه‌ای است در شکل‌ دادن به چیزی که در خیال شکل نداشته است. روایتی شاعرانه با ساختاری یک‌دست در آفریدن تصویری از جاودانه شدن یک هویت که خود جهان می‌شود.
پژواکی از احساس همراه با درد. درد ِ کسی که حیران در برابر ِ جمعی بی هویت قرار گرفته است.


کوشیار پارسی
گفتار برای یادبود "ندا" در 28 ژوئن 2009، دلفت

۱۳۸۸ تیر ۶, شنبه

موسیقی امروز - Leo Ferre

۱۳۸۸ تیر ۵, جمعه

ندا - یدالله رویایی

به چهرۀ خونین دخترم : ندا

ای که در صفِ پیش
جان پیش ِ صف می گذاری!
برتلاطم تو جهان ِمن کف و کاهی باد
و جمال تو تا ابد!
اندازۀ جان ما باد!