۱۳۸۸ مهر ۲۸, سه‌شنبه

چند غزل از پوریا میر رکنی (نبراس)

(1)
سرورمان که عزا شد ،کدامتان بودید ؟
!شما به فکر سرور مدامتان بودید

شبی که داشت کسی از گرسنگی می مرد
!شما درست سر میز شامتان بودید

به چشم مردم ساده تمام مدت روز
به فکر فرق حلال و حرامتان بودید

و شب که شهوت شیطان حرام می زایید
کدامتان به کنار کدامتان بودید ؟

خسوف ،ماه گلو را گرفت ،می دیدم
!چگونه شاد لب پشت بامتان بودید

و کوچه خورد مرا ،ذره ذره و انگار
در انتظار جواب سلامتان بودید

زمان دفن تنم را درست یادم هست
!برای خوردن خرما تمامتان بودید
.
(2)
گرما از آفتاب خدا نیست ،از تب است
خورشید بر نیامده چندی است که شب است

خون گلوی شاعر محکوم بی گناه
فردا برای کودک قاضی مرکب است

چیزی که زیر پای حکومت لهیده و
از کاسه اش در آمده ،چشم مخاطب است

سرها بریده هست و زبان ها بریده تر
اوضاع کله پاچه فروشان مرتب است

زندانیان خوب وطن ! راست گفته اید
امروز مرگ ما و شما ،اصل مطلب است

از خون پاک این همه افتاده روی خاک
چندی است کاسه ی سر ایران لبالب است

بر دار بسته ایم همیشه دخیل خویش
مَردم،امامزاده ی ما هم مجرب است

خواندیم آنچه را که تو خواندی بزرگمرد
شعری که مرگ شاعر خود را مسبب است
.
(3)
این نیمکت اگرچه جوابت نکرده است
لالایی بلند شو خوابت نکرده است

هی فکر به نگهبان پیر پارک
یا دختری که پشم حسابت نکرده است

پس می رویم سمت گذشته ،شب هجوم
بابا هنوز غسل جنابت نکرده است

تو نطفه ای و در تن مادر نشسته ای
آن مادری که بچه خطابت نکرده است

آن مادری که در همه ی بیست سال عمر
یک بار هم مسافر تابت نکرده است

حالا طناب باش و بر حلق خود بپیچ
تا دار روزگار طنابت نکرده است
.
(4)
و زن که لوس ،که زن لاس ،می رسد به زمین
شبیه توت پر از ساس ،می رسد به زمین

سقوط می کند از آسمانخراش ،اما
دو گوشواره ی گیلاس می رسد به زمین
برای گندمکان رسیده ،باران هم)
(اگر بیاید با داس می رسد به زمین

صدام از قفس یزد می رود به هوا
و در حوالی تگزاس می رسد به زمین

بله دو نقطه ی حساس روی زانو هست
که در دقایق حساس می رسد به زمین

وفور برف که مثل همیشه آرام است
و در نهایت وسواس می رسد به زمین
.
(5)
و ایستاده ای انگشتهات در بینی
چقدر مالی تو ،هی ! زن ککائینی

تو لخت هستی ،تو لخت ،لخت مادرزاد
و از من آمده تا خاک فک پایینی

چگونه درک کند ذهن ،بعدهای تو را ؟
که در تمامی ابعاد ذهن می رینی ؟

درون مان چه پرستارها مریض شدند
از التهاب تن دکتران بالینی

پسر نشست و فریاد زد :"رسیدن ما
"پس از شکستن دیوار دختر چینی
.
(6)
شبی که کودک آدم ز بند ناف افتاد
کلاه آرزویش پشت کوه قاف افتاد

زمان به طرز عجیبی گذشت از ساعت
میان عقربه ها نیز اختلاف افتاد

بهار در هیجان هجوم سرما مرد
و شاخه های درختان به انعطاف افتاد

نگاه سرد خدایان ماوراء بنفش
به مرگ کودک معصوم بی لحاف افتاد

و قرعه های خوشایند زندگی تنها
به نام مردم مغرور در طواف افتاد

چه کرد قطره ی اشکی که در غروبی محض
ز چشم عاشق مردی خیالباف افتاد

تو باد بودی و من برگ زرد تنهایی
که با تو مثل کف دست ،صاف صاف افتاد

سکوت لحظه به لحظه سکوت می بافد
برای شب که عبورش به انحراف افتاد

ادیب مست که از گردی زمین می گفت
به یاد شیطنت گربه با کلاف افتاد

۱ نظر: