این متنی است که امروز کوشیار پارسی در گردهمایی دلفت قرايت کرد, بی کم کاستی آن را اینجا می آورم
...
پس چرا صدای آن نسیم
- که بر کاسهی ناساز ِ من میلرزید-
او را
- آن خُفتهی بغض در گلو را
که قبلاً در قصیدهای یاد شده بود و از آن روز
در بیتی بیداد میکرد-
بیدار نمیکرد؟
***
...
اینجا چگونه بیجایی است مگر
که مشروح ِ کلمات کُشندهاش دیگر
حتی درین درنگ دراز هم
کوتاه نمیآیند
آن سه گوشهی این دستگاه نیز
هم با هم و هم تنها
مسدود شدهاند و راه نمیآیند
***
پس در غنیمت ِ تاریکی
زخمهای بزنم کار ساز
برین کجکوک ِ صامت ِ ناساز
و بی پرده دعا کنم
برای باد ِ مخالفی که باد ِ خلاف را
رام و آرام و بی اثر کند
چنانکه آن باد ِ خلاف، گسسته باد
هم به دست ابلیس، بسته باد
زهدان ِ این همه باد
که مخزن ِ تاریکی است
***
بدا
بر تو باد بیدادا
خود، باد در جهان مبادا
ابلیس، بر باد
مهمان بادا
خزندگان صاحب نیش
باد را عدو بادا
بیش بادا
بَد، بر این باد ِ بردگی بادا
بادا
از: تحریر ِ بد، در دستگاه ِ باد [...]
تصویرها دیدهایم این روزها. تصویرهایی که در آن عشق، تاریخ و حافظه جایگاهی شایسته یافتهاند. تصویرها از روایتی که رشتهی پیوستهی روایت ندارد، اما به جست و جویی خستگیناپذیر میماند از راوی در یافتن ِ شخصیتهاش از گذشته و اکنون تا به یاری فن ِ پیشرفتهی امروز اشباعاش کند از دریای تصویرها.
تصویرها از حافظه، تاریخ، مقاومت، زبان و توانایی زیباشناسی.
´روشی´ که این تصویرها برابر ِ چشمان ما گشوده شدهاند، مرا یاد گفتهای از پل سلان میاندازد:"سخن بگو، اما ´نه´ و ´آری´ را از هم جدا کن. به سخنات معنا بده: سایهای به او ببخش."
و یک، دو، سه، چهار؛ این آغاز شمردن است، به عکس نیز میتوان شمرد: چهار، سه، دو، یک، آتش! چهار برای عشق، سه برای زندگی، دو برای تصویر، یک برای هر چه در تصویر میگنجد و میآید، رنگ و زندگی و انسان. یک در یافتن ِ روشها برای یکی شدن. نه یکی شدن به مفهوم فرد در جهان که شکلی جهانی از فرد. فرد که جهان نیز هست/میشود.
تنها با پای گذاشتن بر انگارهی زیبایی میتوان به خلاقیت واقعی رسید. نه آن زیبایی ´کانتی´ که بیننده را با تماشای تصویر آزاد کند از عادت ِ اندیشیدن. بیشتر همان انگارهی ´زیباشناسی در زیست ِ سیاسی´ از مفهوم زیبایی که میتوان ´دفاع از اخلاق و تصویر´ معناش کرد.
اکنون تصویرها و تن را باید با تماشا از نو بازساخت. با گرفتن ِ تنانگی از هر دو. هم انسان و هم مکان از نو در حرکتی تازه زاده میشوند. این خواست ِ پایهای است: امکان ِ زیباشناسیک که انگارههای آشنای اخلاقی مانع ِ آن نیستند، نمیتوانند باشند. تن ِ انسانی که نقطه عطف شکل ِ نوینی از مقاومت میشود تا به سطح ِ سبکی ِ یگانه شدن با جهان برسد. در تصویری که از زنده یاد "ندا" دیدهایم، وزن هیچ نقش در جلوهی تنانه ندارد. ارزش ِ تنانه دور از دسترس ِ بیننده میماند تا بر امکان ِ پایاتری تاکید کند. گردن نمینهد به بخش کردن شکوه و مرگ، بلکه شکلهای اخلاق را به زیبایی یگانهی جهانی تبدیل میکند.
زیبایی نکتهای اخلاقی است. به بزرگسالی وابسته است. همهی جنبههای هنرمندانهی زاده شدن تا مرگ، جوانی و پیری در ´اوج زندگی´ در آن وجود دارد. در این تصویرها که از ´ندا´ دیدهایم احساس ویژهای از یگانگی – یگانگی با قهرمان ِ آشنای مقاومت- همراه با همهی زیباییهاش آفریده شده و جلوه یافته است. با جان یافتن ِ او در تصویرهایی که در درون و جان ِ ما خلق شده، به وجدان ِ تصویر نزدیک میشویم که نقاب از چهرهی امکان زیباشناسانهی نوینی برمیدارد.
از این است که تصویر ´ندا´ نشانی از بزرگسالی نسلی میشود که در اوج ِ زندگی است و با همهی توانایی ِ جواناش به ´آنی´ میرسد که میانگیزاند.
انگیزش و واکنشی یگانه.
نگاه میکنم به دو واکنش در شعر:
یداله رویایی میسراید: به چهرۀ خونین دخترم : ندا
ای که در صفِ پیش
جان پیش ِ صف میگذاری
برتلاطم تو جهان ِمن کف و کاهی باد
و جمال تو تا ابد اندازۀ جان ما باد
اینجا، در این شعر ´جان پیش صف´ گذاشته میشود تا شکل ِ تاریخ بگیرد، تاریخ ِ مقاومت. بر زمینهی این متن یاد ِ تصویر تبدیل به روند ِ یادمانه شدن شدهاست/میشود تا ´جمال´ ´تا ابد´ ´اندازۀ جان´ بگیرد. روند ِ آزادی که به دمی از جوانی به بزرگسالی میرسد؛ روند ِ سنگین ِ خرد.
حافظه حق دارد و وظیفه دارد تا فراموش نکند. دیکتاتورهمهی توان و همت خرج ِ کوبیدن ِ حافظه میکند و تبدیل ِ مردم به ابلهانی که حافظهی فرهنگی نداشته باشند. اما تاریخ، تاریخ ِ غیر رسمی و تاریخ فرهنگ نشان دادهاند که این خواستهای بیشرمانه و ناممکن است. ابله آنانیاند که چنیناند و چنین میخواهند. تک تک ِ این تصویرها که در روزهای گذشته دیدهایم مگر یادآور تصویرهای دیگر نیست که در تاریخ مقاومت انسان ثبت و حفظ شدهاند؟
و شمس لنگرودی سروده است: برای دخترم ندا آقا سلطان
دخترم
سنتشان بود
زنده به گورت کنند
تو کشته شدی
ملتی زنده به گور میشود.
ببین که چه آرام سر بر بالش میگذارد
او که پول مرگ تو را گرفته
شام ِ حلال میخورد.
تو فقط ایستاده بودی
و خوشدلانه نگاه میکردی که به خانهات برگردی
اما دیگر اتاق کوچک خود را نخواهی دید دخترم
و خیل خیالهای خوش آینده
بر در و دیوارش پرپر میزنند.
تو مثل مرغ حلالی به دام افتادی
مرغی حیران
که مضطربانه چهرهی صیادش را جستجو میکند
تو به دام افتادی
همچون خوشهی انگوری
که لگدکوب شد
و بدل به شراب ِ حرام میشود.
کیانند اینان
پنهان بر پنجرهها، بامها
کیانند اینان در تاریکی
که با صدای پرندهی خانگی
پارس میکنند.
کشتندت دخترم
کشتندت
تا یک تن کم شود
اما تو چگونه این همه تکثیر میشوی.
آه ندای عزیز من
گل سرخی که بر گلوی تو روییده بود
باز شد
گسترده شد
و نقشهی ایران را در ترنم گلبرگهایش فرو پوشانید
و اینانی که ندا دادهاند
بلبلانند
میلیونها تن که گرد گلی نشسته
و نام تو را میخوانند.
یعنی ممکن است صداشان را که برای تو آواز میخوانند نشنوی
یعنی پنجرهات را بستند که صدای پیروزی خود را هم نشنوی
ببین که چه آرام سر بر بالش میگذارد
او که صید حلال میخورد. 1/4/1388
در شعر شمس لنگرودی با هزارتویی از آشفتگی و مشتی پر از رابطهها روبه روییم که معنایی بیش از ظاهر ِ واژهگان دارند. پرداختن به تک تک ِ تصویرها که آمده، کار بیهودهای است؛ چرا که به یکدستی تصویر کمکی نمیکند. اما همین تصویر یگانهی تکگویی، غریبتر از همیشهی آشنای ما، پژواک فریادی کهن است.
منطق ِ تصویری ِ این شعر هیچ بازی کلامی دنبال نمیکند. هویتی به زیر پرسش کشیده میشود، هویت کسانی که هویت ندارند: کیانند اینان در تاریکی / که با صدای پرندهی خانگی/ پارس میکنند.
به پارس کردن نیاز دارند تا به خود هویت ببخشند. موجوداتی تهی بدون ِ نام ِ "واقعی" و بی پیشینه بر این زمین تا تاریخ و نام از دیگران بدزدند و به غارت برند. در این جمع ِ واژگان، تنها نام ِ واقعی "ندا"ست که ´تکثیر´ میشود تا به میلیونها بلبل آوازخوان هویت بخشد و میبخشد. نه خیال است، نه شوخی. چکامهای است در شکل دادن به چیزی که در خیال شکل نداشته است. روایتی شاعرانه با ساختاری یکدست در آفریدن تصویری از جاودانه شدن یک هویت که خود جهان میشود.
پژواکی از احساس همراه با درد. درد ِ کسی که حیران در برابر ِ جمعی بی هویت قرار گرفته است.
کوشیار پارسی
گفتار برای یادبود "ندا" در 28 ژوئن 2009، دلفت