۱۳۸۸ مهر ۳, جمعه

ابوسعید ابوالخیر

ای دلبر ما مباش بی دل بر ما
یک دلبر ما به که‌دو صد دل بر ما
نه دل بر ما دلبر اندر بر ما
یا دل بر ما فرست یا دلبر ما

۱۳۸۸ شهریور ۲۷, جمعه

هفت غزل از مریم جعفری آذرمانی

پس خدا به شکل صندلی است می شود که روی او نشست
این نتیجه را گرفت و بعد،روی دسته اش دخیل بست
گاه شکل میز می شود ،دست تکیه داده ام به او
لحظه ای نگاه می کنم :دست من سفید تر شده است
شکل استکان به خود گرفت،لب بزن نترس ناخدا
من هزار مست دیده ام ،هر کدام یک خدا به دست
اینکه او یکی است یا هزار ،واقعا چه فرق می کند
او درون هر چه نیست ،نیست،او درون هر چه هست هست
اولین خدا مداد بود ،سر خمیده روی دفترم
زیر تیغ یک تراش کُند ،چرخ شد خدای من شکست
از چه می نویسد این قلم ،اسم این غزل چه می شود
کفر کافری ادیب یا ،شعر شاعری خدا پرست
-------
خورشید از ابرش بیزار است ،یک برکه از جلبک هایش
ماه از افتادن در یک حوض،ماهی هم از پولک هایش
آری نقاش ،امکانش هست ،زیبایی هم زندان باشد
مادام العمرش زندانی است ،دیواری در پیچک هایش
ای عش آوازت بیهوده است ،اینجا ،نشنیدن ایمان است
یا مردی می بینی بی گوش ،یا پیری با سمعک هایش
جنگ است اینجا ، اینجا جنگ است،شیطان ها محکم می کوبند
انسان را خوش می رقصاند ،این لشکر با تنبک هایش
نه ،بازی کردن کارم نیست ،می خواهم برگردم خانه
دربان،کی پایان می یابد ،این صحنه با دلقک هایش
.
------
.
مثل مولوی پرکن ،از غزل دهانم را
من به شعر معتادم ،باز کن زبانم را
استخوان جمجمه ام ،پله شد به معراجم
موریانه ها خوردند ،فکر نردبانم را
من درخت انگورم ،خون من شراب شده است
مست ِ مستی ام اما ،پر کن استکانم را
من توام ،تو : من ،ما : من ،دیگر از هر اندیشه
غیر خویش خالی کن ،مغز استخوانم را
.
------
.
گفته بود بنویس ،از چه می نوشتم ،با چه آرزویی
تو زنی و سخت است روسپیدی ات را با غزل بگویی
خانه ی تو بیت است ،واژه هم اتاقت،قافیه دری قفل
وزن روی دوشت ،هز غزل سلوکی ،در هزار تویی
بی زمان دویدم،بی مکان نشستم ،جوهری به دستم
تا غزل بپاشم ،روی تان بگیرد ،از من آبرویی
ریشه ریشه شعرم ،شاخه شاخه انگشت ،دیگران بگویند
می نوشته بر آب ،یک درخت بی برگ ،در کنار جویی
فارسی :دل من ،در شب سکوتش ،خفته بی هم آغوش
یا زبان مردی ست ،در دهان یک زن ،گرم گفتگویی
خشک شد زبانت ،تا فرو ببلعم ،سرفه های ممتد
زن چه می کند با تکه استخوانی ،مانده در گلویی
.
------
.
خواب خوب است اگر آ نباشد آی ِ دردی است در بستر من
سر به پاهای شب می گذارم شب دراز است آی از سر من
تپه ای پرت هستم که جایش دور افتاده از کوه هایش
روی من رد پایی نمانده ست خاک ،ماسیده بر پیکر من
من ورم کرده ام پشت دردم ،رد نشو پرتگاهی مخوفم
این ورم زندگی آن ورم مرگ ،ترس می ترسد از باور من
دیو دنیا که همخوابه ام بود سنگسار مرا می شمارد
بس که سنگینم از خود ،شب و روز ،سنگ می ریزد از سنگر من
تپه ام ،تپه ام ،خاک خالی ،آسمان ! آسمان ! گریه سر کن
مرده یا زنده فرقی ندارد ابرها را بکش بر سر من
.
------
.
ظهرها گریه ام که می گیرد تلفن می زنم به لبخندت
مشکل من فقط همین شده است که بگیرم شماره ی چندت
سر کارت نیامدم اما دل من پشت میز زندانی ست
تلفن را خودت جواب بده خسته ام از صدای هم بندت
دوست داری که زودتر بروی تا بخوانی نماز ظهرت را
صبر تا دقیقه ای دیگر وقت می گیرم از خداوندت
زندگی !خسته م از این تکرار ،قلب من تیر می خورد هر بار
گوشی ات را سریع تر بردار ،کُلت را واکن از کمربندت
قطع و وصلی دوباره می گیرم آن زن بدصدا چه می گوید
عشق « در دسترس نمی باشد » چه کنم با گسست و پیوندت
نه عزیزم نمی رسیم به هم ،11 سال بین مان وقت است
یازده ساله بودی آمده ام ،یازده ساله است فرزندت

------

دنیا پر از سگ است جهان سر به سر سگی است
غیر از وفا تمم صفت بشر سگی است
لبخند و نان به سفره ی امشب نمی رسد
پایان ماه آمد و خلق پدر سگی است
از بوی دود و آهن و گِل مست می شود
در سرزمین من عرق کارگر سگی است
جنگ و جنون و زلزله ،مرگ و گرسنگی
اخبار یک سه چار دو تهران سگی است
آهنگ سگ ،ترانه ی سگ ،گوش های سگ
این روزها سلیقه ی اهل هنر سگی است
بار کج نگاه شما بر دلم بس است
باور کنید زندگی باربر سگی است
آدم بیا و از سر خط آفریده شو
دیگر لباس تو به تن هر پدرسگی است
.
.
مریم جعفری آذرمانی

فرهاد صفریان

ماهي روحم به اقيانوس هم راضي نبود؛
طفلكي لالايي اين بركه خوابش كرده است
طفلكي يك لحظه غفلت كرد
...عاشق شد
و بعــد
تازه فهميدم كسي آدم حسابش كرده است

۱۳۸۸ شهریور ۱۷, سه‌شنبه

ترانه ها - منوچهر آتشی

یک
.
اگر دلت بخواهد
با هر ترانه به گریه ات می اندازم
تو شمعدانی های لیوانت را سیراب کن
اما من دلم برای کاکتوس های خودم می سوزد
.
دو
.
تو در ایوان و تالار کوچکت بگرد و طُره به هر سو بیفشان
من در صندلی چرمینه پوشم نشسته ام
تو به گلها و تفلون ها فکرکن
من به موها و بوسه های پنهانی
اما
این عصایی را که روزگار به دستم داده
روزی
روبروی سرایت می کارم
تا فقط شعرو گاهی رطب جنوبی بدهد
و چکاوکی که بالای نخل سبز بخواند
.
سه
.
این همه به شعرها فکر نکن
روزی ، مثل موهای من
سپید خواهند شد
کمی به دست من فکر کن / که به جای قلم
حالا عصایی با خود می گرداند
مثل سربازی برگشته از جنگ
که فقط زخم بزرگ سر خود را
هدیه ، به خانه می آورد
...

۱۳۸۸ شهریور ۱۳, جمعه

چند شعر از قدسی قاضی نور

جنگل را
برق نگاه قناری عاشق
!آتش زد
!گناه به گردن صاعقه افتاد
.
***
.
پای بستن چه سود؟
!فراری دل بود
.
***
.
پرنده درون قفس
برای بادبادک نخ بریده
گریست
.
***
.
عبور نسیم برگ گل را لرزاند
توفان گذشت
سنگ ها با خبر نشدند
.
***
.
برای وصف خاطرات
کلمان را یکی یکی مزه کرد
همه تلخ بود
.
***
.
برای پخته شدن
رو به عشق آوردیم
سوختیم
.
***
.
آب را به جان شعله افکندند
شعله خاموش شد
آب بخار
.
***
.
تنهایی، بی تو نبودن نبود
تنهایی، با خود نبودن بود
.
***
.
از یک گوشه ی اتاق
به گوشه ی دیگر سفر می کند
تمام فاصله اش تا من
همیشه همین قدر است
تنهایی
.
قدسی قاضی نور

کلاغی در ذهن من است

کلاغی در ذهن من است
پاره سنگی در دستم
از خودم می ترسم
از خودم می ترسم
.
.
ایرج کریمی