۱۳۹۴ مرداد ۳, شنبه

۱۳۹۰ شهریور ۹, چهارشنبه

کبریتی به نیت صبح کشیدند
و او رفت تا کنار سکوت و هیچ
و عاشقانه در انتهای شب گم شد

می گویند عمر پروانه سه روز است
روز اول, خرداد مثل سبز
روز دوم, انار مثل شنبه
و آخرش هم که وقف شمع می شود
تنها کمانه ای می ماند
که هفت رنگ بر خود دارد
رنگ اول درخت
رنگ هفتم دریا


آسمان امسال هیچ داری نکرده به باران
اما دیدم
زنانی از آن تپه بالا رفتند
با سبدی از نان و بوی غزل
بر سر


پرهای آن پرنده
اگر بر سر آشیانه بخوانند به پرواز .


تیرداد نیکجو

۱۳۹۰ فروردین ۱, دوشنبه

۱۳۸۹ بهمن ۱۳, چهارشنبه

بدون عنوان



۱۳۸۹ دی ۷, سه‌شنبه

...


۱۳۸۹ دی ۳, جمعه

برگزیدگان دهمین دوره‌ جایزه‌ ادبی «هوشنگ گلشیری»

برگزیدگان دهمین دوره‌ جایزه‌ ادبی «هوشنگ گلشیری» معرفی شدند تا دو نویسنده خانم با آثاری از نشر «چشمه» این جوایز را به خانه ببرند.
در دهمین دوره‌ جایزه‌ گلشیری که در حوزه رمان برگزار شد، از میان رمان‌های منتشرشده در سال‌های 1387 و 1388، در بخش رمان، «نگران نباش» مهسا محب‌علی و در بخش رمان اول، «احتمالا گم شده‌ام» سارا سالار به عنوان برگزیده معرفی شدند.
مراسم پایانی جایزه‌ گلشیری عصر امروز (جمعه، سوم دی‌ماه) با تقدیر از علی‌اشرف درویشیان - داستان‌نویس پیشکسوت - و به صورت خصوصی برگزار شد.
به گزارش ایسنا، پیش‌تر نامزدهای جایزه‌ گلشیری به این شرح معرفی شده‌ بودند: در بخش رمان شامل داستان بلند و مجموعه‌ی داستان‌های به‌هم‌پیوسته: فرشته احمدی، جنگل پنیر، ققنوس، 1388، محمدحسن شهسواری، شب ممکن، چشمه، 1388، مجید قیصری، دیگر اسمت را عوض نکن، چشمه، 1388، شاهرخ گیوا، مونالیزای منتشر، ققنوس، 1387، مهسا محب‌علی، نگران نباش، چشمه، 1387 و پیمان هوشمندزاده، شاخ، چشمه، 1388.
در بخش رمان اول شامل داستان بلند و مجموعه‌ ‌داستان‌های به‌هم‌پیوسته (از نویسندگانی که پیش‌تر رمان، داستان بلند یا مجموعه‌ی داستان‌های به‌هم‌پیوسته منتشر نکرده‌اند): امیر احمدی آریان، چرخ‌دنده‌ها، چشمه، 1388، احمد پوری، دو قدم این‌ور خط، چشمه، 1387، علی چنگیزی، پرسه زیر درختان تاغ، ثالث، 1388، سینا دادخواه، یوسف‌آباد، خیابان سی‌وسوم، چشمه، 1388، سارا سالار، احتمالاً گم شده‌ام، چشمه، 1387 و کامران محمدی، آنجا که برف‌ها آب نمی‌شوند، چشمه، 1388.


مهسا محب‌علی (متولد ۱۳۵۱ در تهران) ، نویسنده و منتقد ادبی ایرانی است. او یک کارگاه داستان‌نویسی دارد.

مجموعه داستان
«صدا» - ۱۳۷۷ - انتشارات خیام
«عاشقیت در پاورقی» - ۱۳۸۳ – نشر چشمه
رمان
«نفرین خاکستری» - ۱۳۸۱ – انتشارات افق
«نگران نباش» - ۱۳۸۷ - نشر چشمه
جایزه‌ها
نامزد بهترین رمان سال – جایزه یلدا
برنده بهترین مجموعه داستان سال – جایزه هوشنگ گلشیری
نامزد بهترین مجموعه داستان سال – جایزه منتقدان و نویسندگان مطبوعات*داستان «هفت پاره دانای کل» از همین مجموعه - جزو داستان‌های برتر سال جایزه مهرگان ادب (پکا)

دی - دیگان - خور روز

"يكم ديماه" از خیای پيش تر از ميلاد «دي گان» و «خور روز» ناميده شده است که به زعم ايرانيان باستان، روز تولد دوباره خورشيد پس از بلندترين شب سال بوده است. ايرانيان باستان که با نگراني از طولاني بودن شب و ترس از بازنيامدن خورشيد تا سپيده دم در کنار يکديگر بيدار مي نشستند و خود را سرگرم مي کردند تا اندوه ظلمت را فراموش کنند، روز پس از آن شب (يكم دي ماه) را كه «خور روز» و «دي گان (بمانند مهرگان)» مي خواندند به استراحت مي پرداختند و تعطيل عمومي بود. در اين روز عمدتا به اين لحاظ از كار دست مي كشيدند كه نمي خواستند احيانا مرتكب بدي كردن مخصوصا دروغ گفتن شوند كه ارتكاب هر كار بد، هرچند كوچك، در روز تولد خورشيد گناهي بزرگ شمرده مي شد. آيين هاي شب يلدا (شب چله - طولاني ترين شب سال) از هزاره دوم پيش از ميلاد تا به امروز تقريبا به همان صورت در ايران زمين هر سال برگزار مي شود.
«خور روز، يكم دي ماه» در ايران باستان درعين حال روز برابري انسانها بود. در اين روز همگان از جمله شاه لباس ساده مي پوشيدند تا يكسان به نظر آيند و كسي حق دستور دادن به ديگري را نداشت و كارها داوطلبانه انجام مي گرفت، نه تحت امر. در اين روز جنگ كردن و خونريزي، شکار، و حتي كشتن گوسفند و مرغ هم ممنوع بود.
يکي از آيين هاي ويژه «دي گان» اين بود که ايرانيان در اين روز در برابر درخت سرو که به آن به چشم مظهر مقاومت در برابر تاريكي و سرما مي نگريستند مي ايستادند و قول مي دادند كه تا سال بعد دست کم يك نهال سرو ديگر كشت كنند، و جنبش هاي حفظ محيط زيست که از قرن بيستم در همه جا بپاخاسته اند از اين کار ايرانيان باستان تمجيد فراوان مي کنند و به منش آنان احترام مي گذارند. کشت درخت سرو و كاج اينک دارد عادتي جهاني مي شود.
بايد دانست که زبانشناسان واژه «ديday» به معناي روز را گرفته شده از دي ماه ايرانيان مي پندارند.

۱۳۸۹ آذر ۲۷, شنبه

4 کارتون از Ernesto Cattoni






۱۳۸۹ آذر ۱۸, پنجشنبه


۱۳۸۹ آذر ۱۲, جمعه

شعری از بيژن الهي

در آخرین حنجره، من، بادبان‌های بی‌شمار می‌بینم.
و بهنگام روز، همین امروز،
صدای افتادن میوه‌های رسیده را
بر زمین سرد، می‌شنوم.
اما هنوز، لغتی به شعر نیافزوده‌ام، که آفتاب، کاغذ را
از سایه‌ی دستم، می‌پوشاند
سوزن، می‌درخشد و
کج شده ست!
در آفتاب ملایم، از زیر درختان ملایم‌تر، از پی تابوتی بی‌سرپوش
روانه‌ایم و روان بودیم
و سایه گلی، ناف مرده را
پوشانده ست.


بيژن الهي

۱۳۸۹ آذر ۷, یکشنبه

...


۱۳۸۹ آذر ۱, دوشنبه

فیاض شمر اهل طالقان بود - غلامرضا كشاورزی

از قدیم محرم كه می شد، دسته دسته عزاداران كربلا می آمدند تكیه دولت، هر گوشه تكیه، متعلق به یك والی یا وزیر یا وكیل مملكت بود.
میهمانان مخصوص شاه در جاهای معین شده، می نشستند . شاه هم گاهی می آمد. بستگی به مزاج مباركش داشت. ده روز، بهترین تعزیه ممكن برگزار می شد. همه برای مظلومیت حسین وگرفتاری خودشان گریه می كردند.
زن های حرمسرا آنقدر گریه می كردند كه چادرهایشان با پشتی ها و كوسن های زری دوزی شده كشمیر، همه خیس می شدند، صبح باید آنها را جلوی آفتاب می گذاشتند تا خشك شوند. اگر لكه ها جا انداخته بود کوسن ها را عوض می كردند! گریه های زن های حرمسرا بیشتر برای آبستن شدن از شاه بود. از اول محرم پارچه های رنگی سبز و قرمز به سرو شكل تكیه آویزان می كردند. بعد علم دولت را كه بدست مبارك مادر شاه با پارچه های رنگی اطلسی آذین شده بود، می آوردند و آنها را روی سر شاخه می گذاشتند. تیغه ها برق می زدند و به كرنش می لرزیدند، درست مثل پاهای نوكرهایی كه كارهاشان را خوب انجام نداده بودند ویا از دستوری سرپیچی كرده بودند.
مثل پاهای فیاض شمر كه اهل طالقان بود. پاهاش رو بسته بودند به فلك. از ترس می لرزید.
****
آقا میری هر سال بدستور وزیر اعظم باید بساط تعزیه شاهی را فراهم می كرد.
وزیر اعظم ،آقا میری همه كاره تعزیه را، صدا زد.
ده روز محرم رسید!
آقا میری نیم خیز گفت: جان شاه سلامت باشد.
وزیر اعظم گفت: بساط تعزیه را آماده كن.
آقا میری دست به سینه گفت : چشم آقا.
وزیر اعظم گفت : برو پدرسوخته.
آقا میری دست به سینه عقب عقب رفت.
كارها را می دانست.
عاملین تعزیه همگی حاظر بودند.
****
تعزیه خواندن سرقفلی داشت. هركسی را قاطی نمی كردند. مثلا حضرت عباس، والی كرمان بود و نذر داشت. مسلم ابن عقیل، داماد آقا میری بود. علی اكبر، خود آقا میری بود، كه همه كاره تعزیه محسوب می شد. و امام حسین هم برادر بزرگ آقا میری بود. چند تا بچه كه نقش علی اصغر یا طفلان مسلم را داشتند از خواهرزاده های آقا میری بودند. فقط فیاض شمر كه اهل طالقان بود و نعل بند اسطبل شاهی و آنهم با آن قد بلندش و سبیلهای تا بناگوش كشیده شده اش، فامیل هيچ كسی نبود. هر سال كارش را به كسی دیگر می سپرد و ده روز را تعزیه خوان می شد و نقش شمر را داشت. نقشش را هم خوب بلد بود. هر كس هیبت او را می دید به خون خواری بنی امیه و مظلومیت خاندان بنی هاشم شك نمی كرد. قبل از شروع تعزیه هر كس مشغول تمرین وتصنیف خودش بود. تعزیه خوان ها تو هم می لولیدند و تصنیف ها شان را می خواندند. وسط تكیه دولت محل نشستن تعزیه خوان ها بود. همه رنگ پریده منتظر بودند یكی یكی بدست شمر كشته شوند. یك شب قبل از تعزیه، فیاض شمر از بختك خواب بیدار شد. خیس عرق بود . نفس نفس می زد. خواب دیده بود كه شمر بن ذی الجوشن سرش را گوش تا گوش بریده و از موهایش گرفته به همه نشان می دهد. هر چه حضرت عباس هم كه كنار آنها ایستاده بود و وساطت فیاض شمر را می كرد، فایده ای نداشت. حضرت عباس می گفت من وساطت می كنم ، دیگر فیاض شمر، شمرنباشد. حضرت عباس باشد. خوب كه دقت كرد، خودش را در هیبت شمر دید. صبح سراسیمه از خواب بیدار شد. رفت سراغ آقا میری و همه خواب را از اول برای آقا میری تعریف كرد. آقا میری خندید گفت: این خیالات است كه در سرداری. تو چندین سال شمرخوانی، تازه این نمایشه، ده روز دیگر تمام می شود. خودت را نگران نكن.
هرچه از آقا میری اصرار، از فیاض شمر اكراه، كه من شمر نمی شوم. حضرت عباس می شوم.
آخر امر آقا میری تهدیدش كرد كه می دهم به غُل و زنجير ببندندت.
فیاض شمر شروع كرد به زارزدن و التماس كردن. كه من قسم خوردم شمر نشوم!
آقا میری هرچه تهدید كرد به خرجش نمی رفت.
****
آقا میری مجبور شد وزیراعظم را در جریان بگذارد. وزیر اعظم فیاض شمر را گوشه ایی كشید و نجواكنان تهدیدش كرد. مردیكه با این سبیل های كلفت و هیبت دیوت، می خوای حضرت عباس باشی، بعدش هم تو سالهای سال شمرخوانی. همه چیز را از حفظ بلدی و اين نمایش هم ده روز دیگه تمام می شود بعد برو هرچه می خواهی بشو.
اما نه تهدید و نه تشویق تو گوش فیاض شمر نمی رفت. مرتب می گفت یا حضرت عباس . نهم محرم علم ها و كوتل ها را راه انداختند. بعضی از تجار و متمولین درباری، جلودسته ها با حال محزون راه افتادند. دسته سینه زن ها در وسط و در آخر، زن ها و بچه ها، اشك ریزان در راه بودند. تعزیه خوانها موافقین، با لبا سهای سبزیا سفید و سیاه و مخالف خوانها، با لباس های قرمز، در جلو جمعيت در حركت بودند. توی دل همه كربلایی بر پا بود. فیاض شمر با آن قد بلند و سبیل تا بنا گوش كشیده، لباس قرمز پوشیده بود. پایین حمایل خودش را تا زده بود تا زیر كمرش، با آن قد بلند و چكمه های بلند چرمی، و سپر و شمشیر در غلاف، خاری بود در دل كسانی كه آرزوی شمر شدن را داشتند.
****
تعزیه با تصنیف معاویه شروع شد. طبالان با قدرت تمام بر طبل هاشان می كوبیدند. همه محو تماشای صحنه آرایی بودند. شاه تكیه به پشتی زری دوزی شده روی قالیچه ایی از كاشان به مجلس ابهت بیشتری داده بود. نوبت حضرت علی اكبر شد. مخالف خوان او هم ابن زیاد بود. بعد حضرت عباس بدستور حسین رفت مشك ها را پر كند. حالا نوبت شمر بود. تا او را دنبال كند و تصنیف خودش را بخواند.
فیاض شمر بدنبال حضرت عباس با چشمان گریان راه افتاد اما بجای تصنیف خودش از حضرت عباس طلب بخشش می كرد. جمعیت به جنبش افتاد . عده ایی شروع كردند به خندیدن. شاه نیم خیز شد تا بهتر از موضوع سر در بیاورد. وزیر اعظم قاطی تعزیه شد و از گوشه ایی حضرت عباس كه والی كرمان بود را بطرف خودش صدا زد.
وزیر اعظم، آقا میری را كه در لباس سفید وسط همه نشسته بود را تهدید كرد، كه اگر این مردیكه تعزیه شاهی را بهم بزند به غل و زنجیر می بندمت. فیاض شمر بی توجه به تهدیدها، از هرطرف با چشم گریان به دنبال حضرت عباس بود و مدام التماس می كرد كه از تقصیرات من بگذر. كنترل خنده جمعیت غیرممكن شده بود.
****
وزیر اعظم بهمراه آقا میری فوری به فكر چاره ایی افتادند و به همراه دسته موزیك بی موقع قضیه را حل و فصل كردند. فیاض شمر را كشان كشان از صحنه بیرون بردند. پشت صحنه، وزیر اعظم، سیلی محكمی به گوش فیاظ شمر كه هنوز غرق اشك بود زد و گفت: مردیكه قلچماق، حالا هوس حضرت عباس شدن كردی، توی توالت فرنگی می اندازمت. سوار سر سره شاهی می کنمت....

غلامرضا كشاورزی
هلند

۱۳۸۹ آبان ۲۳, یکشنبه

Li Guangjun - China


۱۳۸۹ آبان ۱۸, سه‌شنبه

چند شعر از "دیدارها" - بیژن جلالی

1
...
من زندگي نكردم
شعر به جاي من
زندگي كرد

2
ميلي به پرواز ندارم
زندگي را از همين پايين
تماشا ميكنم
پلنگان دردمند
مثل يابوي لنگ
و كلاه پَر دار شاعري
روي سرم نمي گذارم

3

چه سخت است خواندن شعری
که مثل شعر نوشته نشده
باشد
روی هر لغت مکث می کنیم
و ذهنمان از حرکت
باز می ایستد
مثل وقتی که در سنگلاخ
راه می رویم
و گاه از رو به زمین
می افتیم

4
تن من آفریده شد
برای کلمه ای
روح من هست شد
برای تصویری
و سپس زیر سم ستوران
تقدیر
فریادی بر کشیده ام
چون شعر

5

در نظر من مرگ است
ایستاده یا نشسته
یا راه می رود
و من نگاه خود را
به سوی شعر بر می گردانم
و شعر را می بینم
ایستاده یا نشسته
یا راه می رود
چون مرگ

6
در پنجه "سین"
و در چتر "ج"
گیر کرده ام
کی خواهد شد که بی کلمات
زندگی کنم
پیش از مردن

7
هميشه و هرگز
همراه هم مي رفتند
و من هرگز را كه صدا كردم
براي هميشه از هميشه
جدا شد

8

آفتاب دي ماه
تا روي تختخواب من
مي افتد
و من جايي را كه روشن
كرده است
نوازش مي كنم

9

هر گريه
غصه اي است
علي رغم زيباييش
بشارت مرگي است
دلخراش

10
تن بزرگ كهكشان
بالش انديشه من است
و تن زمين چشمهاي من
كه با آن خود را تماشا مي كنم
كليساي فرانسيس قديس
در زلزله ايتاليا ويران شد
از دنيا چه كم شده است
كليساي فرانسيس قديس

11
شعر هاي من
زيباتر از زنها هستند
چه دهاني چه لبي
و چه اندامي دارند
شعرهاي من حتي در نهايت تيرگي
چشم هايشان درخشان است
و آنچه هستند همانند كه هستند

12
من فکر هایم را
خیال می کنم
و خیال هایم را به چرا
می فرستم
تا فربه شوند

13
به روی کاسه بخور خم شده ام
در جستجوی درختهای نارگیل
درختهای اوکالیپتوس بلند
و بوی در و دیوار چوبی در هتل زنگبار
میوه های مناطق گرمسیر: انبه، موز، آناناس
درختهای ادویه، دارچین، میخک
و میموزای حساس که با دست مالیدن به آن
شاخ و برگهایش را به سرعت جمع می کند
و خلیج کوچکی در زنگبار با ماسه های نرم
آب صاف و آبی و آرام
و اقیانوس که بینهایت گسترده بود
یکی از تکه های بدن قاره ی آفریقا
که نرم و دوست داشتنی و رویای بود

14
بلقیس آبگینه را
آب پنداشت
و خواست به درون آب رود
ولی آب ها
به آبگینه بازش
دادند

بیژن جلالی

۱۳۸۹ آبان ۱۳, پنجشنبه

Pawel Kuczynski - Poland


۱۳۸۹ آبان ۶, پنجشنبه

چند کارتون از *Yuriy Kosobukin











*
Yuriy Kosobukin اهل اوکراین و متولد 1950 در روسیه می باشد. در دانشگاه مهندسی خوانده و از سال 1970 در مجلات و روزنامه ها کارتون های خود را منتشر کرده.

۱۳۸۹ آبان ۵, چهارشنبه

4 شعر از فرید قدمی

آدمها هر کدام
شبیه خودشان می میرند
من با آدم برفی موافقم.
شهریور 81


زمین
زایمان اندوه زنی است
که خیال خدا را خوابید و خواب دید
آدمیان بسیار را
شهریور 81

دور و برت را نگاه کن
به خودت که بیایی
آسمان تکان می خورد
تکان که بخوری شلیک !
این روزها
لای روزنامه ها هم
نمی شود پنهان شد
دی ماه 80

تکه تکه شدم در خیابان
که تکه ای برسد به پستخانه
لب هام را پست کنم که ببوسد
نپرسیدند کجا
هجده سالگی نمی فهمد
عاشق که می شوم
کرمان از نقشه پاک می شود
سفر به پوست تنم می چسبد
مادرم می گوید: خوشگل شدی پسر

پسر اما بر پیاده رو سوار
که پیاده اش در شب
خستگی از تنش روی تخت می ریزد
عقل و سیگار و عشق در می آمیزد
آسمان: روز چندم مرداد
آسمان خیره بر تب کرمان
شهر تب کرده از حرارتمان
عاشقی کارد دست شاعر داد

شهرداری که شهر را پای چوبه دار می برد
من نیستم
می توانم بیل بردارم آبیاری کنم آدم ها را
شهر خیس کرده یا شما
شاعری که منم
سراغ معشوقه از سازمان ملل می گیرم
کرمان نقطه ای شبیه عاشقم باش دارد
دارد در انتفاضه می رقصد
زیباییش را به بیت المقدس باخته
به افغانستان به عراق
داغ کرده شاعری در خیابان شهرداری
هجده سالگی نمی فهمد
مرداد 82

فرید قدمی

۱۳۸۹ آبان ۲, یکشنبه

Jean Carlos Galvao - Brazil


۱۳۸۹ مهر ۲۹, پنجشنبه

ترانه - نفیسه نواب پور

ترانه می‌شوم بر لب‌های باد
مرا سوت می‌کشد
در عبور از درز پنجره‌ها
لابلای شاخه‌های خشک درختان
می‌کوبدم به دیوارها
بینی کودکان را سرخ می‌کنم
گونه‌هایشان را می‌خراشم
دستان دخترکان دوره‌گرد را می‌گزم
بوسه می‌شوم
روی دست‌های باد سنگینی می‌کنم
کوبیده می‌شوم به آخر دنیا
ویلان می‌افتم روی برف‌های خیس
از زیر چرخ ماشین‌ها
می‌پاشم به کت‌های بلند عابران
از کت‌ها با دستمال‌ها پاک می‌شوم
در سطل‌های زباله نفس‌نفس می‌زنم.

کاش دوره‌گردی باشی
دنبال قوطی‌های بازیافتی، زباله‌دان را بگردی
دستت را خراش بدهم
پناه بگیرم در رگ‌هایت.



نفیسه نواب پور
از سایت - بلاگ نفیسه نواب پور

۱۳۸۹ مهر ۲۷, سه‌شنبه

Oleg Dergachov - Russia


۱۳۸۹ مهر ۲۴, شنبه

سیتکا - داستانی کوتاه از کوشیار پارسی




وقت اش رسیده تا جان پوست بیندازد. خیلی چیزها می توان گفت از نوشتن با قلمِ پَر، و همه عاطفه. آدم با پَرِ مُرده کلمات را زنده می کند. خودش را هم. وقتش رسیده که این جا، با این چشم اندازِ کوه در برابرم، نزدیک رودخانه و دریا بنشینم و بنویسم. فکر می کنم کلمات را پیدا کرده ام، کلماتی که فکرهام در پشت آن پنهان اند. هیچ بادی از پسِ بارها وزیدن نتوانسته بر بادش دهد.
آفتاب می تابد ...

کاملِ داستان را اینجا بخوانید

۱۳۸۹ مهر ۲۱, چهارشنبه

بدون عنوان


۱۳۸۹ مهر ۱۶, جمعه

Mehmet Karaman


۱۳۸۹ مهر ۷, چهارشنبه

Alberto Sabat - Argentina


۱۳۸۹ شهریور ۲۳, سه‌شنبه

بدون عنوان

۱۳۸۹ شهریور ۱۸, پنجشنبه

چند شعر از حافظ موسوی

...
گنجشك ها با تو دوستند
گربه ها از صداي پايت فرار نمي كنند
سوسك ها
_اگر تو بخواهي _
كنار دمپايي ها دراز مي كشند
جانور درونم آرام شده است
تو با كدام زبان حرف مي زني ؟!


"قتل"
نه آنقدر با تو دوست بودم
كه برای دیدنت
به كافه ای در آن سوی شهر آمده باشم
نه آنقدر عاشقت
كه برای كشتن ات تپانچه ای بخرم...



"شعرهای خاورمیانه"

کشتی های عتیق شما
در آب های من پهلو گرفته اند
ملوانان سالخورده، هنوز
میخانه های فنیقیقه را خوب به خاطردارند

***
شب های پرستاره بغداد را
به یادتان می آورم
و دخترم شهرزاد را
که طعم قصه هاش هنوز
زیر پلک های شماست

***

زرتشت، موسا، مسیح، محمد
پسران منند
ودختران من
مریم و هاجر
دو ماهپاره در هلال خصیب

***
درمن به تحقیر منگرید
من
خاورمیانه ام .

٢.

اینجا
خاورمیانه است

ما با زبان تاریخ حرف می زنیم
خواب های تاریخی می بینیم
و بعد
با دشنه های تاریخی
سرهای همدیگر را می بُریم

از شام تا حجاز
از حجاز تا بغداد
از بغداد تا قسطنطنیه
از قسطنطنیه تا اصفهان
از اصفهان تا بلخ
بر سرزمین های ما
مرده ها حکومت می کنند

اینجا
خاورمیانه است
و این لکنته که از میان خون ما می گذرد
تاریخ است.

٣.
در پایتخت قصه های هزار و یک شب
دیکتاتوری را به دار کشیدند

سلطان سلیم ۱
برای جفت و جور کردن کابوس امپراتوری
به هلال خصیب ۲ سفر کرد
شاه عباس
برای لندن پیام فرستاد
عبدالوهاب
روی نقشه ی صحرا خم گشت
تا رد پای ترک ها و مجوس ها را
به انگلیسی ها نشان بدهد

اینجا
خاورمیانه است
سرزمین صلح های موقت
بین جنگ های پیاپی
سرزمین خلیفه ها ، امپراتوران ، شاهزادگان ، حرمسراها
و مردمی که نمی دانند
برای اعدام یک دیکتاتور
باید بخندند یا گریه کنند.


٤.
سرباز زرد موی ِ ناتو
درپاسگاه مرزی
چرت می زند

خشخاش ها
در بادهای وحشی ِ کوهستان
گرز
به سینه ی آسمان می کوبند
و اسب ها و قاطرها
زین و یراق شده
در اصطبل ها ایستاده اند
تا بارها را – به محض آماده شدن –
به ایستگاه لندکروزها برسانند


به اسب ها شلیک نکنید
به قاطرها نیز
این ها بازرگانان مرگ نمی پندارند سوارانشان را
که با کیسه های دلار و
جعبه های فشنگ
به کوهستان برمی گردند
(وگرنه شاید رَم می کردند)

به اسب ها شلیک نکنید
به قاطرها نیز
مردی که پیشاپیش ِ سواران
به سوی کوهستان می راند
فرستاده ی ویژه ی حسن صبّاح است
با کله ای منگ از حشیش و
خنجری خونین
در پر ِ شال

به اسب ها شلیک نکنید
به قاطرها نیز
آن ها گمان می کنند سوارانشان
اجراکنندگان احکام مقدس هستند.

۱۳۸۹ شهریور ۱۱, پنجشنبه

کارتونی از نیما نیستانی

۱۳۸۹ تیر ۲۶, شنبه

سنگسار - كارتوني از مانا نيستاني


Fernando Krahn




















کارتون از سایت سوسن

Fernando Krahn (1935 – February 2010) was a Chilean cartoonist and plastic artist. A celebrated cartoonist, his works were published in Esquire, The New Yorker, The Atlantic and The Reporter. In 1973 he was forced to flee his native country Chile to escape persecution after the 1973 Chilean coup d'état. Upon moving to Spain he had over 40 children's books published, which earned him the SM Ediciones' International Illustration Prize in 2001.

۱۳۸۹ تیر ۱۵, سه‌شنبه

حضور - احسان گنجی

۱۳۸۹ تیر ۵, شنبه

همای و مستان

ضحاک - احسان گنجی


۱۳۸۹ تیر ۱, سه‌شنبه

۱۳۸۹ خرداد ۱۷, دوشنبه






۱۳۸۹ اردیبهشت ۲۰, دوشنبه

یک روز خوب می آد

یک روز خوب می آد
روزی می رسد که دوباره معنای کردستان می شود چوپی و هلپرکه، می شود شاهو و دالاهو و زریوار، می شود بیستون و آوازه شیرین و فرهاد؛ می شود داستان های قره سو؛ زیبایی های قوری قلعه؛ اعجاز دف و تنبور و دم مسیحایی سیدخلیل. تا آن روز با خودم مبارزه می کنم تا باور نکنم کردستان خلاصه شده است در «اعدام».


منبع:وب بلاگ مجمع دیوانگان

۱۳۸۹ فروردین ۲۶, پنجشنبه

چند شعر از مریم فرزانه

1)
گره کوریست قلبم
با دندان باز نمی شود

2)
دیشب
پدرم
قوی ترین مردِ دنیا
دانه دانه
قرن ها را خم کرد
تا من
کنجکاوترین کودکِ بی خواب
بال های بلوری
فرشته ی غمگینی را
نوازش کنم

3)
نشسته ام روبروي ديوار
و به پرواز فكر مي كنم
به مسيري
كه پرنده هاي وحشي
از آن خواهند گذشت
آسمان كه نبود اين سر
شايد پنجره ي كوچكي شود

4)
همه ی زندگیم را هم که بگردی
ردی از خودت پیدا نمی کنی
پنهانت کرده ام من
چون گنجی
گوشه ی دلم

5)
خاطره هایی هست
که چون پیچک
پیچیده اند به در و دیوارِ این اتاق
نه کارتن می خواهم
نه روزنامه
لطفا، گلدانی بیار

6)
از دست هایمان
گورهایی گمنام ساختند
از گلدان
مزارِ شمعدانی ها
بر آینه حسرت پاشیدند و
خاک بر خاطره ها
دفن های شبانه
شایعه ی شیطان نبود
آسمان، گورستانِ ستاره هاست

7)
بچه که بودیم
تمامِ آرزوهایمان
خلاصه می شد
در یافتنِ یک جزیره ی ناشناخته
پیدا کردنِ گنج
و جنگ با دزدانِ دریایی
بزرگ که شدیم
پشتِ هر دیوار
یا کهریزک پنهان کرده بودند
یا گورهای دسته جمعی
و ما
سرگردان
در سرزمینِ مادری
با نقشه های کودکی
پی همبازی های خود می گردیم

8)
صبح كه مي شود
تنم را مي دوزم
زيرِ يك پيراهن
دست هايم را به آستيني بلند
پايم را به گليمي كوچك
روز رج مي زنم و
شب، مي شكافم
نه!
اين لباس تمام نمي شود

***
صبح كه مي شود
سرم را مي دزدم
از شبي كه گذشت

9)
كاري به كارِ ما ندارد
اين زندگيِ لعنتي
فقط وقتي خسته مي شود
كلاهش را بر سرمان مي گذارد و
تخت
توي كفش هامان مي خوابد

10)
خيالِ قشنگي بود
مرغِ عشق هاي تو
كه يك روز
از سرت افتاد
كه يك شب
از دلم پريد

11)
راه مي روم
اين روزها
روي فلس هاي يك مارِ سياه
سرِ هر پيچ
چشم هايم را مي بندم
و به خودم مي گويم
دهانش همين جاست


مریم فرزانه

۱۳۸۹ فروردین ۱۷, سه‌شنبه

شاعران می خواهند خواب های کشدار آدمی را که میوه ای از نور و چالاکی ندارد آشفته کنند. آدمیان که میل به رخوت و خواب آلودگی دارند شاعر به گیسوان و چهره های آنان قطرات آب می پاشد.
شاعر بیدار می کند.
دیگر فرصتی نیست باید بگویم: شاعران واقعی و اصیل الگو نمی پذیرند بلکه الگو می سازند. شعر به درد اصابت نمی کند درد را التیام می بخشد همین.

احمد رضا احمدی

۱۳۸۸ اسفند ۶, پنجشنبه

نگاهي به يك كتاب - برزو نابت

فرهنگ هلندي فارسي/ نويسنده، دكتر افشين افكاري / نشر واژه / آمستردام

البته اگركسي گوش بچه اي را بگيرد و آن را نود درجه بپيچاند و بعد يك پس گردني ملايم هم به او بزند كارخوبي نكرده است و آقايان روانكاوها او را بلافاصله محكوم خواهند كرد. اما اين دقيقا همان كاري بود كه پدر مرحوم من انجام داد و من با گوش ديگرم ـ كه آزاد مانده بودـ به وضوح شنيدم كه مي گفت:’مرديكه! تو هفت سال ات شده است و هنوز نمي داني كه به اين مي گويند قوزك پا و نه زانو؟‘
خوشبختانه به نظر مي رسد پدر آقاي افشين افكاري شخص مبادي آدابي بوده، گوش ايشان را در دوران كودكي نگرفته، اين نكته را به ايشان گوشزد نكرده و لذا جاي تعجب نيست كه ايشان كه عنوان ’دكتر‘ را در كنار نام خود آورده اند و يك ’فرهنگ هلندي فارسي ‘ نشر داده اند هنوز زانو را از قوزك پا تشخيص نداده هر دو كلمه enkel وknie را به زانو ترجمه كرده اند. خوانندگان ما كه عموما آدمهاي مهربان و خوش قلبي هستند احتمالا خواهند گفت: ’اي بابا! شايد اشتباهي رخ داده، شايد آقاي افكاري كه بالاخره مولف يك فرهنگ لغت پانصد صفحه اي است نام ساير اعضاي بدن را به درستي مي داند.‘ ما نيز بهمين دليل نام چندعضو ديگر بدن را هم در ’فرهنگ هلندي فارسي‘ – چاپ دوم، بهار 1375- يافته و براي شما نقل مي كنيم.
آقاي افكاريsleutelbeen را به استخوان شانه و استخوان ترقوه معني كرده اند. در جاي ديگر ايشان schouderblad را نيز به استخوان شانه و استخوان ترقوه معنا كرده اند. اما گرفتاري در اين است كه استخوان شانه (منظور ايشان احتمالا همان استخوان كتف است) چيزيست و استخوان ترقوه چيزي ديگر. احتمالا آقاي افكاري به خود گفته اند’يك وجب فاصله كه اين حرفها را ندارد، چ‍ه استخوان كتف، چه استخوان ترقوه!‘ آنگاه ايشان با همين تئوري سراغ كشاله ران رفته و آن را با ’فتق‘ مساوي گرفته اند و لغت liesbreuk را چنين معنا كرده اند: ’پاره شدن كشاله ران ـ فتق‘. خوانندگان محترم تصديق دارند كه فاصله كشاله ران و فتق فقط قدري از يك وجب بيشتر است. آقاي نويسنده ’فرهنگ هلندي فارسي‘ سپس خدمت قسمت هاي فوقاني بدن رسيده ناي و مري را يكي تصور كرده و هر دو را جلوي لغتslokdarm نوشته اند. البته ناي و مري هر دو از حلق آغاز مي شوند اما اولي بخشي از دستگاه تنفس است و به شش مي رسد و دومي بخشي از لوله گوارش است كه به معده مي رود. و اگر خداي نكرده ـ آنچنان كه نويسنده ’فرهنگ هلندي فارسي‘ تصور كرده اند ـ اين دو لوله يكي شوند آدم بايد بين نفس كشيدن و غذا خوردن يكي را انتخاب كند كه به نظر نمي رسد عاقبت خوشي داشته باشد.
نويسنده سپس سراغ چشم انسان افسانه اي خود رفته hoornvlies را به ’پرده نازك روي چشم‘ ترجمه كرده اند. خوانندگان ما بعيد نيست در مقابل آيينه ايستاده و دنبال پرده نازكي روي چشم خودشان بگردند. ماخوانندگان را از نگراني در آورده عرض مي كنيم كه اين عضو بدن همانست كه در انگليسي cornea ناميده مي شود و خود از لغت عربي قرنيه گرفته شده كه ما فارسي زبانان نيز از همين واژه استفاده مي كنيم.
آقاي دكتر آنگاه رحم و تخمدان را نيز يكي دانسته هر دو را مقابل لغتbaarmoeder نهاده اند. خوانندگان البته توجه دارند كه انسان دوران جنيني خود را در رحم مادر مي گذراند حال آنكه تخمدان عضوي است كه مولد ياخته جنسي ماده است. آنچه گفتيم البته در مورد ما انسانهاي عادي صدق مي كند. ولي انساني كه بجاي قوزك، زانو در آورده؛ كتف و ترقوه اش يكي شده؛ و فتق اش به كشاله رانش رفته و حلقش فقط با يك لوله هم به معده و هم به شش منتهي شده،‌ چنين ’انساني‘ همان معقول تر كه بجاي پيدايش در رحم مادر از تخمدان مشاراليها سر در بياورد.
نويسنده اين ’غلط نامه هلندي فارسي‘ نه تنها اعضاي مختلف بدن را با هم يكي مي گيرد بلكه رشته ها و حرفه هاي مختلف را نيز در هم مي آميزد. به جمله خواندني زير توجه فرماييد: ’ بيولوژ (پزشك) آن مگس را كالبد شكافي مي كند.‘ البته ما نمي توانيم روي حرف آقاي افكاري حرف بزنيم. آن مگس مقتول را –لابد براي تشخيص علل قتل- كالبد شكافي كرده اند. اما بيولوژيست، كه در فارسي به آن زيست شناس مي گوييم، با پزشك فرق دارد و يكي دانستن آنها از يك آدم پزشك ديده قدري بعيد است. آقاي افكاري – كه عرض كردم عنوان دكتر را در كنار نام خود آورده اند- بعد از يكي دانستن زيست شناسان و پزشكان خدمت افسران ارتش هم مي رسد و آنان را به درجه گروهباني تنزل مي دهد و در صفحه 161 مدعي مي شود’در ارتش افسرها و گروهبان ها را جمع افسران مي نامند‘. و به اين ترتيب در يك فرمان ترفيع عمومي بي سابقه همه گروهبان ها به درجه افسري ارتقا مي يابند. آقاي افكاري به اين قانع نشده پا توي كفش علماي اعلام هم مي كند و در نهايت شجاعت در مقابل لغت geestelijk هر دو منصب’ روحاني‘ وپادوي مسجد‘ را مي آورد. من گمان مي كنم اين تنها ديكشنري موجود جهان است كه پادوهاي مساجد را هم جزء روحانيون محسوب كرده است! در دنيايي كه زيست شناسان پزشك شده اند، افسرها گروهبان از آب در آمده اند و پادو هاي مساجد عمامه به سر نهاده اند البته هيچ جاي تعجب نخواهد بود كه ’درخت خشكبار‘ هم داشته باشيم. درخت خشكبار را اين آقا در مقابل not آورده اند. كاش ايشان آدرس مزارع خشكبار را هم قيد مي كردند، چون در آن صورت به جاي آنكه وقت و پول خود را در قنادي ها تلف كنيم يكراست به مزارع خشكبار مي رفتيم و بادام بو داده، پسته خندان، توت خشك و انواع آجيل مشكل گشا را از سر درخت مي چيديم.
مثال هايي هم كه اين آقاي دكتر آورده اند خواندني است. مثلا در صفحه 23 مي گويند:’ او سرش گيج رفت و از نبردبان افتاد.‘ ما پيشنهاد مي كنيم مثال اخير به اين صورت تصحيح شود:’ او سرش گيج رفت و در ديكشنري خود به جاي نردبان نوشت نبردبان.‘ آقاي دكتر فوق الذكر در صفحه 145 مثال آورده اندكه ’ گربه به درخت بالا مي رود.‘ يادش به خير، در زمانهاي قديم گربه از درخت بالا مي رفت و به درخت... بگذريم.
معلومات گياه شناسي نويسنده هم در خور توجه است. ايشان در صفحه 34 اشاره كرده اند كه :’ با قلمه زدن دو گياه مختلف گياه حرامزاده جديدي به دست مي آيد.‘ ايشان قيد نكرده اند كه قلمه زني را چطور بايد انجام داد كه گياه حاصل حلال زاده باشد. در لغت نامه ايشان برخي حيوانات نيز از نظر خانوادگي وضع درستي ندارند. مثلا wolfshond را به عنوان ’حرامزاده اي از سگ و گرگ‘ تعريف كرده اند. كاش ايشان فهرستي از حيوانات حلال زاده و حرام زاده را بر كتاب خود مي افزودند. از حق نبايد گذشت كه روشن كردن امور ’محرم و نامحرم‘ و ’حلال و حرام‘ براي حيوانات اتفاقا خيلي هم ضروري است چون برخي از خروس ها اصلا حرام و حلال سرشان نمي شود و بايد متنبه شوند.
حالا كه صحبت امور اخلاقي و ديني شدحيف است اين جمله را در صفحه 134 ملاحظه نكنيد: ’ پدر روحاني يك كليسا اسقف يا روزه خوان است.‘ اولا روزه را نمي خوانند بلكه آن را - در ماه رمضان ـ مي گيرند. اما شايد منظور نويسنده از روزه، روضه بوده است. در اين صورت البته روضه را مي خوانند اما نه در كليسا بلكه در مسجد! نكندآقاي دكتر فوق الذكر گذارشان به كليسائي افتاده كه در آن اسقف محترم شرح مصيبت كربلا رامي داده و حضار محترم هم هاي هاي گريه مي كرده اند؟
سه) حقيقتا جرات مي خواهد كه يك نفر به خود اجاره دهد ’فرهنگ لغت‘ بنويسد ولي هنوز نداند كه جرات را جرات مي نويسند و نه ’جرعت‘. (صفحه 3)
تا آنجاكه به ما مربوط مي شود، مي شد در اين كتاب را بست، آن را نخريد و به سادگي فراموشش كرد. اما قضيه به همين جا ختم نمي شود. نويسنده فوق الذكر در ابتداي كتاب خود مدعي مي شود:’ كپي كردن از اين كتاب، ‌دشمني با دانش و ايراني بودن است.‘ اين ديگرقابل بخشش نيست. يك نفر دانش و زبان فارسي را در كتاب خود چنين به مسخره بگيرد، آنگاه در باب فضايل ’ايراني بودن‘ چنين مدعي باشد و داد سخن بدهد. اين ديگر فريبكاري است؛ و فريبكاري را نه مي توان و نه بايد بخشيد.

برزو نابت

۱۳۸۸ بهمن ۱۹, دوشنبه

شاعر این توان را دارد بر دیوارهای اتاق های عمل که آغشته به کاشی های سرد و لبخندهای مرده پرستاران است لبخند گرم و همیشگی انسان را حک کند و به آدمیان یادآوری کند آن کسی که در باران بدون چتر تنها می رفت و به شما سلام گفت شاعر بود

از "اصلا شاعر به چه درد می خورد"
احمد رضا احمدی
...
من
همیشه پس از باران
به اتاق می آمدم
عکس های سیاه و سپید
کودکی ام را
با گل های شمعدانی های صورتی و قرمز
رنگ می کردم.

احمد رضا احمدی

۱۳۸۸ بهمن ۲, جمعه

۱۳۸۸ دی ۲۱, دوشنبه

چند شعر از لبخوانی های قزل آلای من - شمس لنگرودی

سه نقطه های پیش از هر شعر از من است به جهت تعیین و تشخص هر شعر از دیگری.

...
نمی‌خواهم به درختی اندیشه کنم
که کتابخانه از او ساختند
و یک صندلیش منم.

...
عمر
نامه‌ئی است که به هم می‌نویسیم
با نُک بال‌مان
بر دریا.

...
می‌سوزم سراپا
و شمع‌ها روی میز
تمام حواس‌شان به من است
به سر انگشت‌های من
که قطره‌قطره تمام می‌شوند.

...
کاش میوه این دخترک بودم
در اشتیاق دهانش می مردم

...
به سایش بادی دلخوشم.
سازی شکسته که بر میخی تاب می خورد

...
آب می شوی برف
وقتی بشنوی چه به روز من آوردی

...
شعر
مثل حرف زدن در خواب است
اول دیگران
و سپس تو را
بیدار می کند

...
آخر به چه درد می خورد
آفتاب اسفند
این که جای پای تو را
آب کرده است

...
شکوفه های انار را ببین
در برف زمستان!
دور از تو
فقط بید نیست مجنون است

...
در هر ایستگاهی که پیاده شوی
کنار توام
این قطار
مثل همیشه در کف دستم راه می رود

...
من یک جاده ام
می آیم بی آن که بیایم
می رسم بی آن که رسیده باشم
به دور دست جاده نگاه می کنی
پیش پای توام

...
فقط کنار تو گرم می شوم
وگرنه فاصله یی چندان نیست
از کنار شما تا دودی که به باد می رود

...
طوری متهمم می کنید
انگار
سوسکی را کشته ام
آدم بود
به سزایش رسید

...
هی ماهی سیاه کوچولو!
که به جنگ نهنگ رفته یی
باروتت که در آب نم کشیده پسرم!


...
جز در لاکم
کجا بگریزم

بالای سرم ایستاده است
با سنگی در کف اش

...
انگار حال خوشی ندارد
گاهی سعادت از در و دیوار من می بارد
گاهی
مینی فراموش شده در جنوب فرانسه است
و زیر میز نهار خوریم منفجر می شود.


شمس لنگرودی

۱۳۸۸ دی ۸, سه‌شنبه

خدایـا سـلام/ ابراهیم رها

خدایا سلام، نوکرتم!
خدایا می شه لطف کنی از طریق یکی از ملائکت یا از طریق یکی از مقربین درگاهت به ما بگی چرا وضع ما اینطور شد؟ (ملائک مرتبط با عذاب و وحشت رو نگفتم. خودمون اینجا حسین شریعتمداری داریم!)
خدایا ما که گلدونا رو آب دادیم، سلام همسایه رو جواب دادیم، آخه چرا احمدی نژاد؟!
خداوندا، بارالها، من شخصا چند بار چهار سال اخیر زندگیم رو مرور کردم. البته معصیت زیاد داشتم اما نه به اندازه ای که عقوبتش دولت بعد از نهم باشه!
الهی من که اکثر روزها توی صندوق صدقات پول میندازم، راستش اینکه اغلب هم عمل نمیکنه، اما روزی که صادق محصولی برای وزارت رفاه انتخاب شد جدا حیرت کردم. خدا جان از شوخی و جوک گذشته اکه واقعا سیستم صدقه عمل نمیکنه، یا بده دیجیتالش کنن یا بگو همه این صندوق های عهد دقیانوس رو جمع کنن، پول ملت هدر نره.
خدای مهربان، این همه لطف، این همه کرم،این همه محبت،... ،به ما که رسید شایعه شد؟! یعنی جدا حق ما احمدی نژاده؟! باور کن امروز فرداست که مثل شخصیت سعید در فیلم «از کرخه تا راین» برم کنار یه رودی، کانالی، جوبی! داد بزنم خدایا چرا با ما؟ چرا اینجا، چرا حالا؟
خدایا میدونی یه گردان بره راهپیمایی 13 آبان، نفر برگرده یعنی چی؟ میدونی نفر بره کهریزک، میّت برگرده یعنی چی؟!
خدایا اگه چهار روز دیگه این طرح جر خوردگی اقتصادی (حذف یارانه ها) انجام شد، خودت جواب بنده هاتو میدی؟! خدا جان یه بار خیلی جدی با این رئیس دولت بعد از نهم برخورد کن. چه میدونم بگو بره با ولیش بیاد. ببین اصل داستان چیه آخر؟
خدایا دوستانه دارم بهت میگم تکلیف این رحیم مشایی رو هم تا دیر نشده مشخص کن. پس فردا اکه ادعا کرد خود توئِه، گله نکنی که ای بنده من چرا به من اطلاع ندادی. راستش اینجور که بوش میاد چند وقت دیگه از این ادعاها میکنه بعد جو میگیرتش، حکم میده نه کره زمین که مدیریت کل منظومه شمسی رو میسپره به احمدی نژاد! بعد تصور کن زندانی های سیاسی باید بیان جلوی دوربین، مسئولیت تحرکات کیهانی اطراف زحل رو به عهده بگیرن. یا سفینه میسازن برن توی پلوتون لباس شخصی پیاده کنن! یا پس فردا بچه های روزنامه نگار می گن ما توی بند ۲۰۹ اوین با موجوداتی که هشت تا چشم داشتن پنج تا کله، هم بند بودیم!
خدایا، خدای من، نمیگم دست ما رو بگیر که همیشه گرفتی، دست ما رو ول نکن. ما بشریم. ضعیفیم. تحمل نداریم، ما را به عقوبت احمدی نژاد میازما.
خدایا، بارالها، ای جبار منتقم، مگذار آه مظلومانه این ملت در اعلاء درجات عرش همین جوری گیج بزنه! خودت داد ما بستان.
خدایا حال من خوب نیست. حال این ملت خوب نیست. خودت برای ما دعا کن! یا رب العالمین

ابراهیم رها

۱۳۸۸ دی ۷, دوشنبه

L'affiche rouge - Leo Ferre

به تمام هم وطنانم
که در کنار پنجره تاریخ تنها نایستاده ایم


L'Affiche rouge


Vous n'avez réclamé la gloire ni les larmes
Ni l'orgue, ni la prière aux agonisants
Onze ans déjà, que cela passe vite onze ans
Vous vous étiez servi simplement de vos armes
La mort n'éblouit pas les yeux des partisans

Vous aviez vos portraits sur les murs de nos villes
Noirs de barbe et de nuit, hirsutes, menaçants
L'affiche qui semblait une tache de sang
Parce qu'à prononcer vos noms sont difficiles
Y cherchait un effet de peur sur les passants

Nul ne semblait vous voir Français de préférence
Les gens allaient sans yeux pour vous le jour durant
Mais à l'heure du couvre-feu des doigts errants
Avaient écrit sous vos photos " Morts pour la France"
Et les mornes matins en étaient différents

Tout avait la couleur uniforme du givre
À la fin février pour vos derniers moments
Et c'est alors que l'un de vous dit calmement
"Bonheur à tous, bonheur à ceux qui vont survivre
Je meurs sans haine en moi pour le peuple allemand"

"Adieu la peine et le plaisir. Adieu les roses
Adieu la vie. Adieu la lumière et le vent
Marie-toi, sois heureuse et pense à moi souvent
Toi qui vas demeurer dans la beauté des choses
Quand tout sera fini plus tard en Erevan"

"Un grand soleil d'hiver éclaire la colline
Que la nature est belle et que le coeur me fend
La justice viendra sur nos pas triomphants
Ma Mélinée, ô mon amour, mon orpheline
Et je te dis de vivre et d'avoir un enfant"

Ils étaient vingt et trois quand les fusils fleurirent
Vingt et trois qui donnaient le coeur avant le temps
Vingt et trois étrangers et nos frères pourtant
Vingt et trois amoureux de vivre à en mourir
Vingt et trois qui criaient "la France!" en s'abattant

The Red Poster

You demanded neither glory nor tears
Nor organ music, nor last rites
Eleven years already, how quickly eleven years go by
You made use simply of your weapons
Death does not dazzle the eyes of partisans

You had your pictures on the walls of our cities
Black with beard and night, hirsute, threatening
The poster, that seemed like a bloodstain
Using your names that are hard to pronounce
Sought to sow fear in the passers-by

No one seemed to see you French by choice
People went by all day without seeing you
But at curfew wandering fingers
Wrote under your photos "Fallen for France"
And it made the dismal mornings different

Everything had the unvarying colour of frost
In late February for your last moments
And that's when one of you said calmly
"Happiness to all, happiness to those who survive
I die with no hate in me for the German people

"Goodbye to pain, goodbye to pleasure. Farewell the roses
Farewell life, the light and the wind
Marry, be happy and think of me often
You who will remain in the beauty of things
When it's all over one day in Erevan

"A broad winter sun lights up the hill
How nature is beautiful and how my heart breaks
Justice will come on our triumphant footsteps
My Mélinée, o my love, my orphan girl
And I tell you to live and to have a child"

There were twenty-three of them when the guns flowered
Twenty-three who gave their hearts before it was time
Twenty-three foreigners and yet our brothers
Twenty-three in love with life to the point of losing it
Twenty-three who cried "France!" as they fell
شعر از لوییس آراگون

۱۳۸۸ آبان ۲۵, دوشنبه

"کوشیار پارسی: خوانش و نگاهی به شعر "تو


نام این شعر آیا به نیروی مقاوم در برابر واقعیت آشفته‌ی پیرامون اشاره دارد؟
.نظم دادن به شعر اندکی سنجش نیروی مقاوم در برابر تعادل است. انسجام ساختار این شعر جلب توجه می‌کند
پنج بند، هر کدام چند سطر و بند چهارم تنها یک سطر. سطر بندی هماهنگ با ریتم شعر. بند نخست آغاز می‌شود با ´جان جهان تویی´ پایان می‌گیرد با ´و آدمی سراپا گرمی است´. همین است. شاعر انگار می‌خواهد بگوید: این هم از این. زیاد نیست. در این تعادل، پیش‌تر نمی‌رویم. تعادل؟ ´بوسه‌ی از راه دور´ ´نقطه‌ی اتصال در میان باد و بوران´ در ´بیداد زمهریر´؟

بند دو بیان آرزوست. زیستن همراه ِ شاعر، در ´اندک زاویه´ در ´تمامی خیابان‌ها´. تعادل؟ چرخ می‌زنیم به سطر نخست ِ این بند: ´خوشا دیگر´. دعوت هم هست انگار، کنار ِ آرزو. یا که حسرت؟
به بند سوم ´شهر را با تو گام برمی‌دارم´. پس رضایت در کار است. می‌توان؟ پس این ´پروانه´ که به ´شانه‌ی چپ´ چسبیده، چرا باز می‌ماند از رفتن؟
بپذیریم که درون دایره به جست و جوی ساختاری هستیم که وجود ندارد؟ نه هنوز: ´تمام پنجره‌ها بوی تو را می‌دهند´ (بند چهارم و همین یک سطر). رسیده‌ایم به آغاز. درست مثل آن ´جان ِ جهان´ِ آشنا. رفته‌ایم به گذشته، که به اسطوره باوری بود هنوز. زمانی که آپولو بر ارابه‌ی خورشید می‌راند
.گیرم که شاعر نزدیک خانه مانده باشد، یا حتا در خانه
:حالا که اندکی به تردید رسیده‌ایم، بند پنجم می‌آید سراغ‌مان: 'تو' این‌جا شکل روشن‌تر می‌گیرد. از ´بانوی تمام ترانه‌ها´ می‌رسد 'به´گلبرگ روییده میان دشنه و دشنام´ و باز همان جان ِ جهان می‌ماند و بس: 'تو تنها تو

در بانو، اساس ِ همه چیزی دیده است شاعر. شادی دور نیست. در درون ما است. بانو ´مادر همه آواهای نازاییده´ است. راست همان که می‌گوید
این شعر، بازی با کلمات نیست، حقیقت در بر دارد. عشق است که به هستی معنا و ارزش می‌دهد
حالا می‌توان به هارمونی و تعادل بازگشت و شعر را دوباره خواند. مثل یک تک‌واژه‌ی جاری. نگاهی به درون ِ باغ، نه به درک که دانستن، از بیرون. نابی آوا زمانی بیش‌تر می‌نشیند که بلند بخوانی‌ش. تو تو تو تو انگار حروف بی‌آوای بی صدا هستند تا برسانندت به پرسشی که پاسخ را درون همین شعر می‌توان یافت

تو'ی عمل‌گرا در برابر ِ شاعر/خواننده‌ی انگارپرداز'

کوشیار پارسی

۱۳۸۸ آبان ۱۵, جمعه

گراناز موسوی

گراناز موسوی (۱۳۵۲-) شاعر معاصر ایرانی است. او به جز سرودن شعر به نوشتن نقد کتاب، فیلمسازی مستند و بازیگری نیز پرداخته است وی تحصیلات دانشگاهی خود را در رشته شیمی در دانشگاه الزهرا آغاز نمود که بعداً با مهاجرت به استرالیا آن را رها نمود و در رشته سینما در دانشگاه فلاین برز استرالیا تحصیل کرد. او از ۱۸ سالگی نوشتن نقد کتاب در مجله‌ها را آغاز کرد، به تدریس خصوصی ادبیات فارسی پرداخت و شعرهای خود را در نشریه‌ها منتشر کرد که موجب شهرتش شد گراناز در ۱۷ سالگی در فیلم «به خاطر همه‌چیز» به کارگردانی رجب محمدین (۱۳۶۹) بازی کرد. در سال‌های ۱۳۷۲ و ۱۳۸۰ نیز در فیلم‌های «جاده عشق» و «آب» از همین کارگردان به ایفای نقش پرداخت. وی در فیلم "لاك‌پشت‌ها هم پرواز می‌كنند" كه جوایز متعدد جهانی را برده است دستیار بهمن قبادی، كارگردان فیلم، بوده است. همچنین وی برنده جایزه بهترین فیلم‌نامه سال در استرالیا شده كه به عنوان جایزه به جشنواره كن اعزام شده است. جوایز: گراناز موسوی در سال ۱۳۸۰ برای کتاب "پابرهنه تا صبح" برنده جایزه شعر کارنامه شد

چند شعر از گراناز موسوی

(1
حتا تمام ابرهای جهان را به تن كنم
باز ردایی به دوشم می افكنند
تا برهنه نباشم
این جا نیمه ی تاریك ماه است
دستی كه سیلی می زند
نمی داند
گاهی ماهی تنگ
عاشق نهنگ می شود
بی هوده سرم داد می كشند
نمی دانند
دیگر ماهی شده ام
و رودخانه ات از من گذشته است
نمی خواهم بیابان های جهان را به تن كنم
و در سیاره ای كه هنوز رصد نكرده اند
نفس بكشم
حتا اگر باد را به انگشت نگاری ببرند
رد بوسه ات را پیدا نمی كنند
.
به كوچه باید رفت
گرچه ماشین ها از میان ما و آفتاب می گذرند
به كوچه باید رفت
این همه آسمان در پنجره جا نمی شود
.
می خواهم در جنوبی ترین جای روحت
آفتاب بگیرم
چراغ سقفی به درد شیطان هم نمی خورد
آن كه پرده را می كشد
نمی داند
همیشه صدای كسی كه آن سوی خط ایستاده
فردا می رسد
بگذار هر چه می خواهند
چفت در را بیندازند
امشب از نیمه ی تاریك ماه می آیم
وتمام پرده ها و رداها را
تكه تكه خواهم كرد
بگذار برای بادبادك و شب تاب هم
اتاقی حوالی جهنم اجاره كنند
من هم خواهم رفت
می خواهم پیراهنم را به آفتاب بدهم

(2
صبح
صورتم را از آینه كندم
رد سرمه
و آتشی بر لبان عاشق آینه جا ماند
در راه
كنار كوچه های معطل
ازبچه های بی توپ پرسیدم
چند شهریور میان ماست
می دانم
روزی دستان حاصلخیز تو می آید
و مثل گل كاری همین میدان می شوم
و دیگر هیچ
جز حرف های نیمه كاره ی باد
.
تا به اداره برسم
به مدرسه
به مغازه
به جایی كه هیچ كجا نیست
به خانه ای بی پلاك
هزار بار گم شدن را جیغ می كشم
تو این جا را نمی شناسی
كوچه سهم پسرهاست
سهم ما در ادامه ی صف های خستگی
كوچه را به انتها می رساند
به جایی كه كلاغ های حاشیه ی عصر
با تردید به شباهت دخترهای مدرسه
نگاه می كنند
.
خبر شدی ؟
ماهیان بی گذرنامه هم رفتند و دریایی شور به جا ماند
وآسمان كفاف این همه تنهایی را نمی دهد


(3
كیفم را بگردید چه فایده ؟
!ته جیبم آهی پنهان است كه مدام شنیده : ایست
.
!ولم كنید
اصلاً با بوته ی تمشك می خوابم و از رو نمی روم
چرا همیشه زنی را نشانه می گیرید
كه دل از دیوار می كند
قلبی به پیراهنش سنجاق می كند؟
در چمدانم چیزی نیست
جز گیسوانی كه گناهی نكرده اند
!ولم كنید
خواب دیده ام این دل را از خدا بلندكرده ام كه به فردا نمی رسم
خواب دیده ام آن جا كه می روم
كفش هایم به جمعه می چسبد
نكند تمام زمین خدا سرطان خون دارد ؟
:قاصدكی را فال می گیرم و رها می كنم به ماه
برگرد جمعه ی روزهای بچگی
برگرد با همان پسرك كه بادبادك روییده بود از دستش
و من با تمام ده انگشتی كه بلد بودم
عاشقش بودم
چرا همیشه زنی را نشانه می گیرید
كه قلبی به پیراهنش سنجاق كرده است ؟
.
این جا همیشه پرواز معطل است
در تیر و كمان كوچه های جنگ
یا دامن گلدار تناب رخت
به هر حال شب پره ها پیر می شوند
!دست كم عكس كودكی ام را پس بدهید
غریب تر از بادبادكی كه در گنجه ماند
مهر می خورم و دلم برای خانه تنگ می شود
آنتن آسمان را نشانه می رود اما
بربند رخت پیراهنم خدا را بغل گرفته است

(4
حالا ماییم و آتشی که هر سال
با تولّدمان
هر سور چهارشنبه
با لنگه‌ای پوتین
و هر شب
با قطره‌ای چند
خاموش میشود

(5
من

نه آدمم نه گنجشک
اتفاقی کوچکم
هر بار می‌افتم
دو تکه می‌شوم
نیمی را باد می‌برد
نیمی را مردی که نمی‌شناسم

(6
وقتی کمی دورتر
تمامی جهان این است
که حوا به آدم سیب می دهد
همین نزدیکی
هنوز تمامی گناه این است
که در آغوش تو آرام بگیرم
وبگویم چه خسته ام
از شنیدن جنگل که تبر
تبر
می میرد


(7
تن نمی دهم
نمی خواهم
اما تمام زمین در تنم می ریزد
تمام می شوم
و آسمان واروونه
رویای پرواز را
ریز
ریز
می کند

.
هرچه از دیروز فاصله می گیرم
ریزتر می شوم
و می دانم روزی خواهد بود
که آفتاب نمی ریزد
به استخوانهایم
می دانم بدون من
پیراهن زمین پشت و رو تر نخواهد شد
باز هم آسمان ِ واروونه
از
باران
خواهد
ریخت
و پیراهنی بربند
تَر نخواهد شد

۱۳۸۸ مهر ۲۸, سه‌شنبه

ده شعر از گروس عبدالملکیان

1
به شانه ام زدی
که تنهایی ام را تکانده باشی
به چه دل خوش کرده ای ؟

تکاندن برف
از شانه های آدم برفی ؟

2
دزدی در تاریکی
به تابلوی نقاشی خیره مانده است

3
صدای قلب نیست
صدای پای توست
که شب ها در سینه ام می دوی

کافی ست کمی خسته شوی
کافی ست بایستی

4
پرواز هم دیگر
رویای آن پرنده نبود

دانه دانه پرهایش را چید
تا بر این بالش
خواب دیگری ببیند
5
دریای بزرگ دور
یا گودال کوچک آب
فرقی نمی کند
زلال که باشی
آسمان در توست

6
کلید
بر میز کافه جامانده است
مرد
مقابل خانه جیب هایش را می گردد

آینده
در گذشته جا مانده است

7
موسیقی عجیبی ست مرگ
بلند می شوی
و چنان آرام و نرم می رقصی
که دیگر هیچکس تو را نمی بیند

8
فراموش کن
مسلسل را
مرگ را
و به ماجرای زنبوری بیاندیش
که در میانه ی میدان مین
به جستجوی شاخه گلی ست

9
زیر این آسمان ابری
به معنای نامش فکر می کند
!گل آفتابگردان

10
گرگ
شنگول را خورده است
گرگ
...منگول را تکه تکه می کند

!بلند شو پسرم
این قصه برای نخوابیدن است

چند غزل از پوریا میر رکنی (نبراس)

(1)
سرورمان که عزا شد ،کدامتان بودید ؟
!شما به فکر سرور مدامتان بودید

شبی که داشت کسی از گرسنگی می مرد
!شما درست سر میز شامتان بودید

به چشم مردم ساده تمام مدت روز
به فکر فرق حلال و حرامتان بودید

و شب که شهوت شیطان حرام می زایید
کدامتان به کنار کدامتان بودید ؟

خسوف ،ماه گلو را گرفت ،می دیدم
!چگونه شاد لب پشت بامتان بودید

و کوچه خورد مرا ،ذره ذره و انگار
در انتظار جواب سلامتان بودید

زمان دفن تنم را درست یادم هست
!برای خوردن خرما تمامتان بودید
.
(2)
گرما از آفتاب خدا نیست ،از تب است
خورشید بر نیامده چندی است که شب است

خون گلوی شاعر محکوم بی گناه
فردا برای کودک قاضی مرکب است

چیزی که زیر پای حکومت لهیده و
از کاسه اش در آمده ،چشم مخاطب است

سرها بریده هست و زبان ها بریده تر
اوضاع کله پاچه فروشان مرتب است

زندانیان خوب وطن ! راست گفته اید
امروز مرگ ما و شما ،اصل مطلب است

از خون پاک این همه افتاده روی خاک
چندی است کاسه ی سر ایران لبالب است

بر دار بسته ایم همیشه دخیل خویش
مَردم،امامزاده ی ما هم مجرب است

خواندیم آنچه را که تو خواندی بزرگمرد
شعری که مرگ شاعر خود را مسبب است
.
(3)
این نیمکت اگرچه جوابت نکرده است
لالایی بلند شو خوابت نکرده است

هی فکر به نگهبان پیر پارک
یا دختری که پشم حسابت نکرده است

پس می رویم سمت گذشته ،شب هجوم
بابا هنوز غسل جنابت نکرده است

تو نطفه ای و در تن مادر نشسته ای
آن مادری که بچه خطابت نکرده است

آن مادری که در همه ی بیست سال عمر
یک بار هم مسافر تابت نکرده است

حالا طناب باش و بر حلق خود بپیچ
تا دار روزگار طنابت نکرده است
.
(4)
و زن که لوس ،که زن لاس ،می رسد به زمین
شبیه توت پر از ساس ،می رسد به زمین

سقوط می کند از آسمانخراش ،اما
دو گوشواره ی گیلاس می رسد به زمین
برای گندمکان رسیده ،باران هم)
(اگر بیاید با داس می رسد به زمین

صدام از قفس یزد می رود به هوا
و در حوالی تگزاس می رسد به زمین

بله دو نقطه ی حساس روی زانو هست
که در دقایق حساس می رسد به زمین

وفور برف که مثل همیشه آرام است
و در نهایت وسواس می رسد به زمین
.
(5)
و ایستاده ای انگشتهات در بینی
چقدر مالی تو ،هی ! زن ککائینی

تو لخت هستی ،تو لخت ،لخت مادرزاد
و از من آمده تا خاک فک پایینی

چگونه درک کند ذهن ،بعدهای تو را ؟
که در تمامی ابعاد ذهن می رینی ؟

درون مان چه پرستارها مریض شدند
از التهاب تن دکتران بالینی

پسر نشست و فریاد زد :"رسیدن ما
"پس از شکستن دیوار دختر چینی
.
(6)
شبی که کودک آدم ز بند ناف افتاد
کلاه آرزویش پشت کوه قاف افتاد

زمان به طرز عجیبی گذشت از ساعت
میان عقربه ها نیز اختلاف افتاد

بهار در هیجان هجوم سرما مرد
و شاخه های درختان به انعطاف افتاد

نگاه سرد خدایان ماوراء بنفش
به مرگ کودک معصوم بی لحاف افتاد

و قرعه های خوشایند زندگی تنها
به نام مردم مغرور در طواف افتاد

چه کرد قطره ی اشکی که در غروبی محض
ز چشم عاشق مردی خیالباف افتاد

تو باد بودی و من برگ زرد تنهایی
که با تو مثل کف دست ،صاف صاف افتاد

سکوت لحظه به لحظه سکوت می بافد
برای شب که عبورش به انحراف افتاد

ادیب مست که از گردی زمین می گفت
به یاد شیطنت گربه با کلاف افتاد

۱۳۸۸ مهر ۲۴, جمعه

چند شعر از حامد رحمتی

(1)
اي دختر آذري
از دار ِكدام قالي
به آسمان رسيده اي ؟

اسب هاي رم كرده
با يالهاي بلند در هواي دشت
شيهه مي كشند

حيدر بابا
با عصاي چوبي اش، دريا را
دو نيم خواهد كرد

ديگر نگران چه هستي ؟

سليمان
از ماهيان ِ دريا دل
سراغ گرفته است
*حال سارا خوب است

پاهايت را
به زمين بكوب و
برقص

بگذار مرارت هايمان
با آمدنِ بهار رنگ بگيرد


بوته هاي ريحان
در لهجه ي شيرين ات
روئيده اند !

با انعكاس ِ آواز تو
برف ها آب مي شود

و سبلان
به رنگ كبك ها
!درمي آيد

دخترانِ غمگين شهر
پا به سن مي گذارند
عاشق مي شوند
مادر مي شوند

ديگر نگران چه هستي ؟
حال سارا هم خوب است

* اشاره به یکی از منظومه های آذربایجان
.
.
(2)
از دهان دود كش ها
!بوي درخت مي آيد

گونه ي برف روب ها
از شرمساري سرخ مي شود

در تقويم هاي روي ميز
تا آمدن بهار چند ورق نمانده است

چقدر دستهايم
!به زندگي گرم است

از دانه هاي برف
آدم هاي خوبي ساخته ام
.
.
(3)
انگشت های باد
شیشه را که می لرزاند
هاله ای از نور زخم های آینه را می گشاید
تصویرها از پس سالها زندگی آن قدر تماشایی می شوند
که ناگهان سرفه های مرموز مردی
درون حیاط چرخی می زند و
محو می شود
انگار که دیوار ها دهان باز کرده باشند

از این طرف آقا
آهای خانوم

در مسیر حرکت باد آواز هر پرنده ای
روی شاخه نمی پرد
درخت های این حوالی اشنایی نزدیکی با آسمان دارند

و کسی نمی داند
.سایه ها شب را ادامه می دهند

۱۳۸۸ مهر ۱۸, شنبه