۱۳۸۸ مهر ۲۸, سه‌شنبه

ده شعر از گروس عبدالملکیان

1
به شانه ام زدی
که تنهایی ام را تکانده باشی
به چه دل خوش کرده ای ؟

تکاندن برف
از شانه های آدم برفی ؟

2
دزدی در تاریکی
به تابلوی نقاشی خیره مانده است

3
صدای قلب نیست
صدای پای توست
که شب ها در سینه ام می دوی

کافی ست کمی خسته شوی
کافی ست بایستی

4
پرواز هم دیگر
رویای آن پرنده نبود

دانه دانه پرهایش را چید
تا بر این بالش
خواب دیگری ببیند
5
دریای بزرگ دور
یا گودال کوچک آب
فرقی نمی کند
زلال که باشی
آسمان در توست

6
کلید
بر میز کافه جامانده است
مرد
مقابل خانه جیب هایش را می گردد

آینده
در گذشته جا مانده است

7
موسیقی عجیبی ست مرگ
بلند می شوی
و چنان آرام و نرم می رقصی
که دیگر هیچکس تو را نمی بیند

8
فراموش کن
مسلسل را
مرگ را
و به ماجرای زنبوری بیاندیش
که در میانه ی میدان مین
به جستجوی شاخه گلی ست

9
زیر این آسمان ابری
به معنای نامش فکر می کند
!گل آفتابگردان

10
گرگ
شنگول را خورده است
گرگ
...منگول را تکه تکه می کند

!بلند شو پسرم
این قصه برای نخوابیدن است

چند غزل از پوریا میر رکنی (نبراس)

(1)
سرورمان که عزا شد ،کدامتان بودید ؟
!شما به فکر سرور مدامتان بودید

شبی که داشت کسی از گرسنگی می مرد
!شما درست سر میز شامتان بودید

به چشم مردم ساده تمام مدت روز
به فکر فرق حلال و حرامتان بودید

و شب که شهوت شیطان حرام می زایید
کدامتان به کنار کدامتان بودید ؟

خسوف ،ماه گلو را گرفت ،می دیدم
!چگونه شاد لب پشت بامتان بودید

و کوچه خورد مرا ،ذره ذره و انگار
در انتظار جواب سلامتان بودید

زمان دفن تنم را درست یادم هست
!برای خوردن خرما تمامتان بودید
.
(2)
گرما از آفتاب خدا نیست ،از تب است
خورشید بر نیامده چندی است که شب است

خون گلوی شاعر محکوم بی گناه
فردا برای کودک قاضی مرکب است

چیزی که زیر پای حکومت لهیده و
از کاسه اش در آمده ،چشم مخاطب است

سرها بریده هست و زبان ها بریده تر
اوضاع کله پاچه فروشان مرتب است

زندانیان خوب وطن ! راست گفته اید
امروز مرگ ما و شما ،اصل مطلب است

از خون پاک این همه افتاده روی خاک
چندی است کاسه ی سر ایران لبالب است

بر دار بسته ایم همیشه دخیل خویش
مَردم،امامزاده ی ما هم مجرب است

خواندیم آنچه را که تو خواندی بزرگمرد
شعری که مرگ شاعر خود را مسبب است
.
(3)
این نیمکت اگرچه جوابت نکرده است
لالایی بلند شو خوابت نکرده است

هی فکر به نگهبان پیر پارک
یا دختری که پشم حسابت نکرده است

پس می رویم سمت گذشته ،شب هجوم
بابا هنوز غسل جنابت نکرده است

تو نطفه ای و در تن مادر نشسته ای
آن مادری که بچه خطابت نکرده است

آن مادری که در همه ی بیست سال عمر
یک بار هم مسافر تابت نکرده است

حالا طناب باش و بر حلق خود بپیچ
تا دار روزگار طنابت نکرده است
.
(4)
و زن که لوس ،که زن لاس ،می رسد به زمین
شبیه توت پر از ساس ،می رسد به زمین

سقوط می کند از آسمانخراش ،اما
دو گوشواره ی گیلاس می رسد به زمین
برای گندمکان رسیده ،باران هم)
(اگر بیاید با داس می رسد به زمین

صدام از قفس یزد می رود به هوا
و در حوالی تگزاس می رسد به زمین

بله دو نقطه ی حساس روی زانو هست
که در دقایق حساس می رسد به زمین

وفور برف که مثل همیشه آرام است
و در نهایت وسواس می رسد به زمین
.
(5)
و ایستاده ای انگشتهات در بینی
چقدر مالی تو ،هی ! زن ککائینی

تو لخت هستی ،تو لخت ،لخت مادرزاد
و از من آمده تا خاک فک پایینی

چگونه درک کند ذهن ،بعدهای تو را ؟
که در تمامی ابعاد ذهن می رینی ؟

درون مان چه پرستارها مریض شدند
از التهاب تن دکتران بالینی

پسر نشست و فریاد زد :"رسیدن ما
"پس از شکستن دیوار دختر چینی
.
(6)
شبی که کودک آدم ز بند ناف افتاد
کلاه آرزویش پشت کوه قاف افتاد

زمان به طرز عجیبی گذشت از ساعت
میان عقربه ها نیز اختلاف افتاد

بهار در هیجان هجوم سرما مرد
و شاخه های درختان به انعطاف افتاد

نگاه سرد خدایان ماوراء بنفش
به مرگ کودک معصوم بی لحاف افتاد

و قرعه های خوشایند زندگی تنها
به نام مردم مغرور در طواف افتاد

چه کرد قطره ی اشکی که در غروبی محض
ز چشم عاشق مردی خیالباف افتاد

تو باد بودی و من برگ زرد تنهایی
که با تو مثل کف دست ،صاف صاف افتاد

سکوت لحظه به لحظه سکوت می بافد
برای شب که عبورش به انحراف افتاد

ادیب مست که از گردی زمین می گفت
به یاد شیطنت گربه با کلاف افتاد

۱۳۸۸ مهر ۲۴, جمعه

چند شعر از حامد رحمتی

(1)
اي دختر آذري
از دار ِكدام قالي
به آسمان رسيده اي ؟

اسب هاي رم كرده
با يالهاي بلند در هواي دشت
شيهه مي كشند

حيدر بابا
با عصاي چوبي اش، دريا را
دو نيم خواهد كرد

ديگر نگران چه هستي ؟

سليمان
از ماهيان ِ دريا دل
سراغ گرفته است
*حال سارا خوب است

پاهايت را
به زمين بكوب و
برقص

بگذار مرارت هايمان
با آمدنِ بهار رنگ بگيرد


بوته هاي ريحان
در لهجه ي شيرين ات
روئيده اند !

با انعكاس ِ آواز تو
برف ها آب مي شود

و سبلان
به رنگ كبك ها
!درمي آيد

دخترانِ غمگين شهر
پا به سن مي گذارند
عاشق مي شوند
مادر مي شوند

ديگر نگران چه هستي ؟
حال سارا هم خوب است

* اشاره به یکی از منظومه های آذربایجان
.
.
(2)
از دهان دود كش ها
!بوي درخت مي آيد

گونه ي برف روب ها
از شرمساري سرخ مي شود

در تقويم هاي روي ميز
تا آمدن بهار چند ورق نمانده است

چقدر دستهايم
!به زندگي گرم است

از دانه هاي برف
آدم هاي خوبي ساخته ام
.
.
(3)
انگشت های باد
شیشه را که می لرزاند
هاله ای از نور زخم های آینه را می گشاید
تصویرها از پس سالها زندگی آن قدر تماشایی می شوند
که ناگهان سرفه های مرموز مردی
درون حیاط چرخی می زند و
محو می شود
انگار که دیوار ها دهان باز کرده باشند

از این طرف آقا
آهای خانوم

در مسیر حرکت باد آواز هر پرنده ای
روی شاخه نمی پرد
درخت های این حوالی اشنایی نزدیکی با آسمان دارند

و کسی نمی داند
.سایه ها شب را ادامه می دهند

۱۳۸۸ مهر ۱۸, شنبه

ژان كلود دكلوزو

خرداد ۱۳۸۸

خرداد ۱۳۸۸ بود دخترم
بیش از تمام خردادها باران آمد
هم سن تو بودم
دلم زندگی می‌خواست
رنگ و آواز
.
خرداد ۱۳۸۸ بود
گاهی اگرخیره می‌شوم
به نقطه‌ای
از پس
آن خرداد است
دیگر از پدر‌بزرگ نخواستم
خاطرات انقلاب را تعریف کند
.
روز به روز
ساعت به ساعتش
دقیق یادم است
چگونه بگویم
آن سال بر ما چه گذشت
تو باور نمی‌کنی
از پشت‌بام کلاشینکف در‌آمد
از خیابان باتوم
تمام کانال‌های تلویزیون
چارلی چاپلین نشان می‌داد
.
فراموش نکن
به کودکانت هم بگو
روزی روزگاری
در ایران
وقت آن رسید
خرداد ۱۳۸۸ بیاید
.
ما
با هم بودیم
شکست نخوردیم
و
تا همیشه داغ داریم
.
سارا محمدی اردهالی
۲۸
خرداد ۱۳۸۸

بانو - پابلو نرودا

تو را بانو نامیده‌ام
بسیارند از تو بلندتر، بلندتر
.بسیارند از تو زلال‌تر، زلال‌تر
بسیارند از تو زیباتر، زیباتر
.
اما بانو تویی
.
از خیابان که می‌گذری
نگاه کسی را به دنبال نمی‌کشی
.کسی تاج بلورینت را نمی‌‌بیند
،کسی بر فرش سرخ زرین زیر پایت
نگاهی نمی‌افکند
.
و زمانی که پدیدار می‌شوی
تمامی رودخانه‌ها به نغمه در می‌آیند
در تن من
،زنگ‌ها آسمان را می‌لرزانند
،و سرودی جهان را پر می‌کند
تنها تو و من
،تنها تو و من عشق من
به آن گوش می‌ سپریم

هوا را از من بگیر خنده‌ات را نه، پابلو نرودا، برگردان احمد پوری، تهران: چشمه،1376

۱۳۸۸ مهر ۱۰, جمعه

ترسم که آنچه تا فته ای بر گردنت کمند شود - سيمين بهبهانی

گر شعله های خشم وطن / زين بيشتر بلند شود
ترسم به روی سنگ لحد / نامت عجين به گند شود
.
پر گوی و ياوه ساز شدی، / بی حد زبان دراز شدی
ابرام ژاژخايی تو / اسباب ريشخند شود
.
هرجا دروغ يافته ای / درهم چو رشته بافته ای
ترسم که آنچه تافته ای / بر گردنت کمند شود
.
باد غرور در سر تو، / کور است چشم باور تو
پيلی که اوفتد به زمين / حاشا دگر بلند شود
.
بر سر کله گشاد منه، / خاک مرا به باد مده
ابر عبوس اوج - طلب / پابوس آبکند شود
.
بس کن خروش و همهمه را، / در خاک و خون مکش همه را
کاری مکن که خلق خدا / گريان و سوگمند شود
.
نفرين من مباد تو را / زان رو که در مقام رضا
دشمن چو دردمند شود، / خاطر مرا نژند شود
.
خواهی گر آتشم بزنی / يا قصد سنگسار کنی
کبريت و سنگ در کف تو / خاموش و بی گزند شود
.
سيمين بهبهانی۲۵ خرداد ۱٣٨٨