۱۳۸۸ مرداد ۲۲, پنجشنبه

نفرين

داستانی کوتاه از:ابراهیم بحرانی
.
نمیدانم کٌنار سدرِ همسايهِ تلخ بود يا دهانم؟ زری آن را با دو انگشت اشاره و شست بين دو لبم گذاشت و گفت: نجو! خوب که مکيدی، تف کن توی باغچه مان! شيرين نبود. اما نه به تلخیِ لبهای زری که هنوز بوی سير می دادند. گربه ی سياه که از بام به روی ديوار پريد، زری هم غيبش زد و من در حضورِ نگاه هميشگیِ آقا همايون زيرِ شکمم ورم کرد و ميل شديد ادرار بهم دست داد. در پناهِ تنه ی پيرِ سدر، دور از نگاه آقا همايون، زيپم را کشيدم و با لذت مشغول شدم. فرياد نفرين مادرِ زری شاشبندم کرد و از هول، ته مانده اش را با خودم بردم. از درِ نيمه بازِ حياط که گذشتم، نفرينش بدرقه ی راهم شد. آقا همايون، همسايه ی آنطرفی، هر روز عصر با ليوان شراب قرمزی در دست راست و سيگارِ همای بيظی ای لای انگشتهای دست چپ روی بالکن ظاهر می شد؛ اولين جرعه را مزمزه می کرد و بعد لبهارو جمع می کرد و با فشار می پاشيد روی برگهای درخت سدر که سر شاخه هاش همسايه ی بالکنش بودند. شايد می خواست آنها را بخشکاند که جلوی ديدش رو نگيرند؛ ولی آنها روز به روز سرحالتر می شدند. هر بار مادرِ زری می ديدش همين نفرين ها رو نثارش می کرد که من هم از پشت ديوار می شنيدم و با آقا همايون لبخندی رد و بدل می کرديم
يکی از اون روزهای گرم خرداد ماه، همينکه آفتاب نشست و ديوار نارنجی شد، زری پشت به تنه ی سدر دستها را باز کرده بود و من سر پستانهای سفت شده اش را می مکيدم که سرو کله ی آقا همايون پيدا شد. طبق معمول بعد از اولين جرعه و مزمزه ی نفرينِ هميشگی برای بهتر ديدنمان از لای انبوهِ شاخه ها، انگار اينبار زيادی خم شد و با تمام وزنش به نرده های فلزی تکيه داد، که نرده ها فرو ريختند و او با مغز خورد به سنگ فرش حياطشان. زری بی اختيار جيغ کشيد و مرا که هنوز عينهو کنه بهش چسبيده بودم هل داد وسط باغچه. خودم را جمع و جور کردم و پا به فرار گذاشتم. آقا همايون هم در راهِ بيمارستان تمام کرده بود. بعد ها شنيدم می گفتن: نسترن خانم از شرابخواری شوهرش خسته شده بود؛ بعضی ها هم می گفتن: يکی ديگه رو زير سرداشته و نرده ها رو دست کاری کرده بوده
از آنروز به بعد مادر زری که خودش رو مقصر می دانست بيمار شد. زری هم ترسيده بود و برایِ هميشه غيبش زد. درخت سدر هم روز به روز خشکتر و خشکتر شد


ابراهیم بحرانی
نوامبرِ2008 آمستردام

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر