۱۳۸۹ آبان ۶, پنجشنبه

چند کارتون از *Yuriy Kosobukin











*
Yuriy Kosobukin اهل اوکراین و متولد 1950 در روسیه می باشد. در دانشگاه مهندسی خوانده و از سال 1970 در مجلات و روزنامه ها کارتون های خود را منتشر کرده.

۱۳۸۹ آبان ۵, چهارشنبه

4 شعر از فرید قدمی

آدمها هر کدام
شبیه خودشان می میرند
من با آدم برفی موافقم.
شهریور 81


زمین
زایمان اندوه زنی است
که خیال خدا را خوابید و خواب دید
آدمیان بسیار را
شهریور 81

دور و برت را نگاه کن
به خودت که بیایی
آسمان تکان می خورد
تکان که بخوری شلیک !
این روزها
لای روزنامه ها هم
نمی شود پنهان شد
دی ماه 80

تکه تکه شدم در خیابان
که تکه ای برسد به پستخانه
لب هام را پست کنم که ببوسد
نپرسیدند کجا
هجده سالگی نمی فهمد
عاشق که می شوم
کرمان از نقشه پاک می شود
سفر به پوست تنم می چسبد
مادرم می گوید: خوشگل شدی پسر

پسر اما بر پیاده رو سوار
که پیاده اش در شب
خستگی از تنش روی تخت می ریزد
عقل و سیگار و عشق در می آمیزد
آسمان: روز چندم مرداد
آسمان خیره بر تب کرمان
شهر تب کرده از حرارتمان
عاشقی کارد دست شاعر داد

شهرداری که شهر را پای چوبه دار می برد
من نیستم
می توانم بیل بردارم آبیاری کنم آدم ها را
شهر خیس کرده یا شما
شاعری که منم
سراغ معشوقه از سازمان ملل می گیرم
کرمان نقطه ای شبیه عاشقم باش دارد
دارد در انتفاضه می رقصد
زیباییش را به بیت المقدس باخته
به افغانستان به عراق
داغ کرده شاعری در خیابان شهرداری
هجده سالگی نمی فهمد
مرداد 82

فرید قدمی

۱۳۸۹ آبان ۲, یکشنبه

Jean Carlos Galvao - Brazil


۱۳۸۹ مهر ۲۹, پنجشنبه

ترانه - نفیسه نواب پور

ترانه می‌شوم بر لب‌های باد
مرا سوت می‌کشد
در عبور از درز پنجره‌ها
لابلای شاخه‌های خشک درختان
می‌کوبدم به دیوارها
بینی کودکان را سرخ می‌کنم
گونه‌هایشان را می‌خراشم
دستان دخترکان دوره‌گرد را می‌گزم
بوسه می‌شوم
روی دست‌های باد سنگینی می‌کنم
کوبیده می‌شوم به آخر دنیا
ویلان می‌افتم روی برف‌های خیس
از زیر چرخ ماشین‌ها
می‌پاشم به کت‌های بلند عابران
از کت‌ها با دستمال‌ها پاک می‌شوم
در سطل‌های زباله نفس‌نفس می‌زنم.

کاش دوره‌گردی باشی
دنبال قوطی‌های بازیافتی، زباله‌دان را بگردی
دستت را خراش بدهم
پناه بگیرم در رگ‌هایت.



نفیسه نواب پور
از سایت - بلاگ نفیسه نواب پور

۱۳۸۹ مهر ۲۷, سه‌شنبه

Oleg Dergachov - Russia


۱۳۸۹ مهر ۲۴, شنبه

سیتکا - داستانی کوتاه از کوشیار پارسی




وقت اش رسیده تا جان پوست بیندازد. خیلی چیزها می توان گفت از نوشتن با قلمِ پَر، و همه عاطفه. آدم با پَرِ مُرده کلمات را زنده می کند. خودش را هم. وقتش رسیده که این جا، با این چشم اندازِ کوه در برابرم، نزدیک رودخانه و دریا بنشینم و بنویسم. فکر می کنم کلمات را پیدا کرده ام، کلماتی که فکرهام در پشت آن پنهان اند. هیچ بادی از پسِ بارها وزیدن نتوانسته بر بادش دهد.
آفتاب می تابد ...

کاملِ داستان را اینجا بخوانید

۱۳۸۹ مهر ۲۱, چهارشنبه

بدون عنوان


۱۳۸۹ مهر ۱۶, جمعه

Mehmet Karaman