۱۳۸۹ آبان ۵, چهارشنبه

4 شعر از فرید قدمی

آدمها هر کدام
شبیه خودشان می میرند
من با آدم برفی موافقم.
شهریور 81


زمین
زایمان اندوه زنی است
که خیال خدا را خوابید و خواب دید
آدمیان بسیار را
شهریور 81

دور و برت را نگاه کن
به خودت که بیایی
آسمان تکان می خورد
تکان که بخوری شلیک !
این روزها
لای روزنامه ها هم
نمی شود پنهان شد
دی ماه 80

تکه تکه شدم در خیابان
که تکه ای برسد به پستخانه
لب هام را پست کنم که ببوسد
نپرسیدند کجا
هجده سالگی نمی فهمد
عاشق که می شوم
کرمان از نقشه پاک می شود
سفر به پوست تنم می چسبد
مادرم می گوید: خوشگل شدی پسر

پسر اما بر پیاده رو سوار
که پیاده اش در شب
خستگی از تنش روی تخت می ریزد
عقل و سیگار و عشق در می آمیزد
آسمان: روز چندم مرداد
آسمان خیره بر تب کرمان
شهر تب کرده از حرارتمان
عاشقی کارد دست شاعر داد

شهرداری که شهر را پای چوبه دار می برد
من نیستم
می توانم بیل بردارم آبیاری کنم آدم ها را
شهر خیس کرده یا شما
شاعری که منم
سراغ معشوقه از سازمان ملل می گیرم
کرمان نقطه ای شبیه عاشقم باش دارد
دارد در انتفاضه می رقصد
زیباییش را به بیت المقدس باخته
به افغانستان به عراق
داغ کرده شاعری در خیابان شهرداری
هجده سالگی نمی فهمد
مرداد 82

فرید قدمی

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر