۱۳۸۸ بهمن ۲, جمعه
۱۳۸۸ دی ۲۱, دوشنبه
چند شعر از لبخوانی های قزل آلای من - شمس لنگرودی
سه نقطه های پیش از هر شعر از من است به جهت تعیین و تشخص هر شعر از دیگری.
...
نمیخواهم به درختی اندیشه کنم
که کتابخانه از او ساختند
و یک صندلیش منم.
...
عمر
نامهئی است که به هم مینویسیم
با نُک بالمان
بر دریا.
...
میسوزم سراپا
و شمعها روی میز
تمام حواسشان به من است
به سر انگشتهای من
که قطرهقطره تمام میشوند.
...
کاش میوه این دخترک بودم
در اشتیاق دهانش می مردم
...
به سایش بادی دلخوشم.
سازی شکسته که بر میخی تاب می خورد
...
آب می شوی برف
وقتی بشنوی چه به روز من آوردی
...
شعر
مثل حرف زدن در خواب است
اول دیگران
و سپس تو را
بیدار می کند
...
آخر به چه درد می خورد
آفتاب اسفند
این که جای پای تو را
آب کرده است
...
شکوفه های انار را ببین
در برف زمستان!
دور از تو
فقط بید نیست مجنون است
...
در هر ایستگاهی که پیاده شوی
کنار توام
این قطار
مثل همیشه در کف دستم راه می رود
...
من یک جاده ام
می آیم بی آن که بیایم
می رسم بی آن که رسیده باشم
به دور دست جاده نگاه می کنی
پیش پای توام
...
فقط کنار تو گرم می شوم
وگرنه فاصله یی چندان نیست
از کنار شما تا دودی که به باد می رود
...
طوری متهمم می کنید
انگار
سوسکی را کشته ام
آدم بود
به سزایش رسید
...
هی ماهی سیاه کوچولو!
که به جنگ نهنگ رفته یی
باروتت که در آب نم کشیده پسرم!
...
جز در لاکم
کجا بگریزم
بالای سرم ایستاده است
با سنگی در کف اش
...
انگار حال خوشی ندارد
گاهی سعادت از در و دیوار من می بارد
گاهی
مینی فراموش شده در جنوب فرانسه است
و زیر میز نهار خوریم منفجر می شود.
شمس لنگرودی
...
نمیخواهم به درختی اندیشه کنم
که کتابخانه از او ساختند
و یک صندلیش منم.
...
عمر
نامهئی است که به هم مینویسیم
با نُک بالمان
بر دریا.
...
میسوزم سراپا
و شمعها روی میز
تمام حواسشان به من است
به سر انگشتهای من
که قطرهقطره تمام میشوند.
...
کاش میوه این دخترک بودم
در اشتیاق دهانش می مردم
...
به سایش بادی دلخوشم.
سازی شکسته که بر میخی تاب می خورد
...
آب می شوی برف
وقتی بشنوی چه به روز من آوردی
...
شعر
مثل حرف زدن در خواب است
اول دیگران
و سپس تو را
بیدار می کند
...
آخر به چه درد می خورد
آفتاب اسفند
این که جای پای تو را
آب کرده است
...
شکوفه های انار را ببین
در برف زمستان!
دور از تو
فقط بید نیست مجنون است
...
در هر ایستگاهی که پیاده شوی
کنار توام
این قطار
مثل همیشه در کف دستم راه می رود
...
من یک جاده ام
می آیم بی آن که بیایم
می رسم بی آن که رسیده باشم
به دور دست جاده نگاه می کنی
پیش پای توام
...
فقط کنار تو گرم می شوم
وگرنه فاصله یی چندان نیست
از کنار شما تا دودی که به باد می رود
...
طوری متهمم می کنید
انگار
سوسکی را کشته ام
آدم بود
به سزایش رسید
...
هی ماهی سیاه کوچولو!
که به جنگ نهنگ رفته یی
باروتت که در آب نم کشیده پسرم!
...
جز در لاکم
کجا بگریزم
بالای سرم ایستاده است
با سنگی در کف اش
...
انگار حال خوشی ندارد
گاهی سعادت از در و دیوار من می بارد
گاهی
مینی فراموش شده در جنوب فرانسه است
و زیر میز نهار خوریم منفجر می شود.
شمس لنگرودی
اشتراک در:
پستها (Atom)